گروه : یادداشت
صبح زود دومین روز حضورمان بود در کاشان، شهر خانههای بیمانند و مردمان بیغل و غش. با راننده تاکسی خوشمشربی در آغوش اولین پرتوهای خورشید تا فین رفتیم. تعطیلات نبود اما اطراف باغ پر بود از مسافران و دستفروشهایی که بساط گلاب برپا کرده بودند، اردیبهشت بود، فصل گلابگیری. وارد باغ شدیم. فین، همه آنچه از یک باغ ایرانی در معنای اصیل کلمه میخواهید را داشت. فین زیبا است. صف متقارن درختان خوش قامت، آن جویبار جاری در میانه باغ، آن سراها و ارسیها، آن سقفنگارههای بیبدیل، همه چیز تلاشی بود برای ساختن بهشت برین روی زمین. در باغ میچرخیدیم و هرسو سرک میکشیدیم. اما جسارت نزدیک شدن به حمام را نداشتم. حتی از تصور دیدن قتلگاه میرزا تقیخان وحشت داشتم. تقدیر باغ طلسم شده فین اما هر ببینده را تا گرمابه میکشاند تا بفهماند که هر زیبایی مطلقی میتواند در اوج خود به زشتی برسد.انگار در دشت زیبایی بدوی و ناگهان گودال تاریک بیپایانی زیر پایت باز شود. حمام شلوغ بود. مردم صف کشیدهبودند به تماشای قتلگاه امیر. پاهایم میلرزید. نمیخواستم صف به پایان برسد. احساس میکردم حزن همه عالم روی سینهام تلنبار شده. پا به درون اتاقک گذاشتم. قتلگاه شرافت همین اتاق بود. بغض خفهام کرد، هق هق شد. من در تماشاخانهای بودم که در آن نمایش تقدیر ابدی یک ملت اجرا شدهبود و نشان دادهشده بود که سرنوشت هرکس که بخواهد به این ملک خدمتی بکند چیست. روی سکویی نشستم و یک دل سیر برای امیر گریهکردم. برای امیر؟ نه برای همسرش که در باغ را به رویش بسته بودند، نه! برای ملتی که تنها روزنه امیدش کور شده بود، نه! برای وطنی که فرزند رشیدش را رگ زده بودند. نه، نمیدانم من برای همه گریه کردم. بیرون از آن حمام دیگر فین آن طراوت نیم ساعت پیش را نداشت. به درختانش نگاه کردم که گریه میکردند، به پرندگان که نوحه میخواندند و به جوی خونی که از میانه جاری بود. کاش باغ فین هیچگاه حمامی نداشت.
https://hamnava.ir/News/Code/14612
0 دیدگاه تایید شده