گروه : اسلایدر

همنوا_فرهاد باغشمال
برای ما «بچههای کوی» که زندگی شهری معنی چندانی نداشت، روزها طور دیگری میگذشت. خاطرهها در حصار سیم خاردار بود و طلوع و غروب، از بلندی زاغهمهمات بالای کوه به چشم میخورد. زندگی اردوگاهی، غمها و شادیهای خاص خود را دارد. خانهمان در کوی نظامی پرندک بود. روز رحلت امام دوم راهنمایی بودم. تلویزیون کمددار سیاه و سفید مدل بلر داشتیم که از گویندههای خبرش همین آقای حیاتی معرف حضورتان است که از چند روز قبل، از وضع نگران کننده حال و روز امام خبر داده بود. دیشب و پریشب در حسینیه مجتمع، دعا برای سلامتی امام برگزار بود که خیلی از ساکنین آمده بودند و مداحهای ارتشی ساکن آمادگاه با لهجههای مختلف ذکر مصیبت و دعا میخواندند و سینه زنی ناهماهنگی که حکایت از فرهنگهای عزاداری شهرهای مختلف ایران داشت، در جریان بود و اما بهرحال در خواندن پنج ذکر "امن و یجیب" برای شفای حال مضطر امام به وحدت موزون آوایی میرسیدیم.
چهارده خرداد ۶۸ امتحان املا داشتم. املا و انشایم قوی بود و نیازی به مرور نداشتم، اما خودم را برای دو روز بعد که امتحان ریاضی داشتیم آماده میکردم.
حدود ساعت ۷ از خواب بیدار شدم تا برای رفتن به مدرسه آماده شوم. پدرها زودتر از روزهای قبل به پادگان رفته بودند ظاهرا. مادر را نیافتم. این اتاق و آن اتاق.... نبود.... از پنجره به بیرون سرک کشیدم... نبود.... درب راهپله را باز کردم... سکوت محض بود.... تلفنی نبود که زنگ بزنم... چای را بار گذاشتم.... پنجره اتاق را بستم که طوریاش نصفه و نیمه پاره بود و اگر همین طور پاره و پوره نبود را که شبها پشهها دمارمان را در میآوردند در آن بیابان خشک بیآب و علف! چشمم به پرچم بزرگ و عزیز ایران افتاد که وسط مجتمع بود، پرچم ایران در وسط میله بود و از حد همیشگیاش که در آن بالا ها با افتخار میرقصید خبری نبود. پرچم هم مثل من گیج بود سر صبحی. لابد نیمه شب بادهای معروف پرندک پرچم را نصفه و نیمه پایین آورده است! چایم را هورت بالا کشیده و لغات سخت کتاب فارسی را زیرشان خط کشیده بودم مرور میکردم که یک مرتبه درب باز شد و مادر با داد و بیداد و گریهکنان وارد خانه شد.
از گریههایش سر در نمیآوردم. فکر کردم یحتمل پدر بزرگ فوت کرده که آن روزها در بستر بود، و شاید هم مادر بزرگ.... اما... نه!... مادربزرگ.... مادر بزرگ حق ندارد بمیرد! من دو سال است او را ندیدهام، لحظه شماری پایان امتحانات را دارم که به تبریز بروم برای دیدنشان...
اشک چشمم را داغ کرد، ضجههای مادر اما غریب است و با هیاهو.... گریههای مادر جز حکایت مرگ عزیز هیچ تعبیری ندارد... برایش آب میآورم، جرعهای قورت نداده نگرانی را در چشمهایم می خواند و دوباره میزند زیر گریه.... لابلای حرفهایش فقط حسرت است و حیف... حیف... حیف...
ترکی فارسی را قاطی کردهام و میپرسم چه شده آخر؟ بگو چرا گریه میکنی؟ آخر مدرسهام دیر شده...
نفسی چاق میکند و میگوید: مدرسهها تعطیل است....
تنها رسانه معتبر و آنلاین آن روزها، رادیو بود، جلدی رادیو ضبط بزرگ استریو دو باند را روشن کردم. مدلش ترانزیستوری است ده ثانیه طول میکشد گرم شود. صدای خشخش رادیو که آمد تازه در آن وسط بیابان فرکانس و آنتن دادن خودش بدبختی است. روی موجهای کوتاه اِفاِم مدام ولوم دایرهای را گرداندم. آخر چرا این رادیو در همه ایستگاههایش فقط قرآن پخش کرده؟ دوباره از ایستگاه اول آرام آرام شروع به گشتن میکنم و در ایستگاهی فرود میآیم و میفهمم چه شده... حالیام میشود که چرا پرچم وسط مجتمع نیمه افراشته است، چرا مادر گریه میکند، چرا پدر از حد معمول زودتر به پادگان رفته، چرا مدارس تعطیل است.... چند دقیقه روی همین ایستگاه یک نفر با صدای گرم و آشنایی دکلمه میخواند: بشنو از نی چون حکایت میکند.... از جداییها حکایت میکند.... صدای گرم این مرد داغم را مضاعف میکند نمیتوانم رهایش کنم... صدایش غریب آشناست... آخر آن صدای مرحوم اصغر فردی بود که ده سال بعد فهمیدم که همشهریام در آن بیابان خدا تنها مونس صبح وداع بوده... صدای یک همشهری را در دیار غربت نعمتی است حتی!
پدر آمادهباش بود و چند روز به خانه نیامد و پادگانها به تدارکات مراسم تشییع و تدفین و سایر برنامهها مشغول بودند گویا. از چادرهای امدادی و آتش نشانی و شربت برای زائران وداع با امام گرفته تا تجهیزات ترابری و اسکان و غیره.
روز تشییع مادر و باقی زنان حسینیه رفتند تهران. هر چه التماس کردم، مرا ببا خود نبرد. بهانهاش هم این بود که خواهر و برادرانت تنها میمانند. آی لعنت به این برادر بزرگ بودن که همهجایش برایم دردسر است... همه گیج و منگند، هنوز مراسمها در محلات سر و شکل پیدا نکرده، همه به تهران هجوم بردهاند، تلویزیون که لال و خاموش است و تنها تو میتوانی با رادیو وَر بروی که کجای کاری....
از رادیو مکررا نوحه پخش میشود. معروفترین نوحه را نوجوانی با همخوانی چند هم سن و سال من میخواند که آن ایام نوحهاش معروف شده بود: باز این چه شورش است که در خلق عالم است....
و دیگری نوحهای که جوانی خواند با مطلع: جای آن دارد جهان زین ماتم کبری بگرید.... که این نوحه با سینهزنی به سبک عربی گرداگرد هم و دست در کمر هم اجرا میکردند... میگفتند این جوان مداح برادر کویتیپور معروف است... الله اعلم
با کلی التماس و خواهش مادر را راضی کردم و روز هفتم رحلت را با او و همسایهها به بهشت زهرا رفتیم. یکی از همسایههای ما، آقای بزرگیان بود که مادر شش قبضه مرا به او سپرد. بزرگیان از بچههای عقیدتی بود و کمیل را زیبا میخواند. ازدحام جمعیت به سمت کانکس موقتی که به عنوان ضریح روی قبر گذاشته بودند زیاد بود. خاک و گِل و داد و فریاد حتی اجازه نمیداد به چند صد متر جلویت نگاه کنی چه برسد که بخواهی قدم برداری، ضریح لمس کنی... چه میگویم؟ حتی ضریح را ببینی!
احسان و شربت موکبها و ادارات و نهادهای مختلف به وفور هست... آتشنشانیها به داخل ازدحامها آب خنک پخش میکنند که لااقل زائران و داع دیدهها از شدت گرمای هوا و ازدحام خفه نشوند. هر چند این اتفاق هم میافتاد و یک مرتبه میدیدی که از داخل جمعیت کسی را بلند کرده و روی سر به عقب جمعیت میفرستند.
در ازدحام و حلقه عزادارانی با قدهای بلند که سینه میزنند قرار گرفتهام، قد همهشان بلند است و من به غیر از حلقه اطرافم جایی را نمیبینم. سیزده سال بیشتر ندارم. در عالم کودکی روی انگشتان دو پا بلند میشوم تا ضریح را ببینم. اما قد و قواره من برای دیدنش همیشه کوتاه است! خیس عرقم، در فضای غم و اندوه مردم غرقم، هیچ متوجه نیستم که آقای بزرگیان در میان آن جمعیت سیاه پوش دستان کوچکم را چنان میان انگشت زمخت مزین به انگشتر عقیقش محکم گرفته که خون به انگشتانم نمیرسد، بزرگیان دستم را محکم گرفته که مبادا گم شوم... مبادا گم شوم.
https://hamnava.ir/News/Code/1425881
0 دیدگاه تایید شده