×

منوی اصلی

اخبار ویژه

امروز : شنبه 3 آذر 1403  .::.   برابر با : Saturday 23 November 2024  .::.  اخبار منتشر شده : 26252 خبر
حمید باکری مظلوم بود، او را مجبور می‌کنند توبه‌نامه بنویسد‌ / به پسر حمید باکری گفتم: نه تاریخ را جعل می‌کنم و نه باج می‌دهم

به‌گزارش هم‌نوا، هادی حجازی‌فر به توصیه پدرش به سراغ ساخت مجموعه‌ای درباره مهدی و حمید باکری می‌رود و روایت دقیقی را از زندگی، حضور آنها در جنگ و شهادت‌شان به تصویر می‌کشد که ماحصل هفت، هشت ماه تحقیق و پژوهش و البته خاطرات و تجربیات کودکی خودش از جنگ است.

 

♦️او زمانی که عزم خود را برای ساخت این مجموعه جزم می‌کند، با پرسش‌های زیادی از سوی خیلی‌ها مواجه می‌شود. به او می‌گویند، مگر جنگ را دیده‌ای و چرا می‌خواهی عملیات بدر و خیبر را به تصویر بکشی؟ دو عملیاتی که به قول حجازی‌فر عدم‌الفتحند. اما او به خاطر توصیه پدر، علاقه‌اش و البته لشکر عاشورا که همه اعضای آن از همشهریانش بودند و از خوی عازم جبهه شده بودند، تمامی این پرسش‌ها را از سر می‌گذراند و عملیاتی عجیب و سریالی غریب را کارگردانی کند که نشانی از تجربه اول کارگردانی ندارد. «عاشورا» آنقدر پر از جزئیات و دقایق ظریف است که انگار کارگردانی با تجربه و پخته پشت دوربین این مجموعه ایستاده است. حجازی‌فر تعلق خاطر زیادی به مهدی باکری دارد اما می‌گوید برای ساخت «عاشورا» باید همه آن را کنار می‌گذاشته تا بتواند روایتی بی‌کم‌وکاست به تصویر کشد که واقعیت‌های زندگی شهدا و جنگ نابرابر را به خوبی نشان دهد. او پیش از ساخت به فرزند حمید باکری قول می‌دهد اولاً تاریخ را جعل نکند و دوماً به مخاطب باج ندهد. «عاشورا» نشان می‌دهد که حجازی‌فر به هر دو قولش به خوبی وفا کرده و حالا پیش پدر خانواده شهدا و اهالی هنر سربلند است. با هادی حجازی‌فر گفت‌وگو کردیم که در ادامه این مصاحبه را می‌خوانید:

 

♦️برای پژوهش و تحقیق چقدر وقت گذاشتید، به سراغ چه کسانی رفتید و این پروسه چقدر طول کشید؟

به دلیل اینکه چندین بار برای ساخت این سریال تلاش‌هایی انجام شده اما به نتیجه نرسیده بود، ذهنیت منفی راجع به این پروژه وجود داشت. من برای پژوهش چند مشکل بزرگ داشتم که تنها یکی از آنها عدم بودجه بود؛ در ابتدا تصمیم گرفتیم بانک اطلاعاتی‌مان را پر کنیم و به سراغ منابعی که استفاده نشده بود، رفتیم مثل کاست‌هایی که هنوز پیاده نشده بود. این کاست‌ها مال خانواده و دوستان و متعلق به سال‌های ۶۲، ۶۳ و ۶۴ بود. ما می‌خواستیم ببینیم کدام روایت درست است؟! من قرار بود مهدی باکری را بسازم، ولی قرار نبود عاشقش باشم، به‌رغم اینکه عاشقش بودم، باید می‌گشتم و حقیقت را پیدا می‌کردم. نزدیک به ۹۰۰ قصه و بچه‌قصه از خاطرات رزمنده‌ها در آوردیم؛ هم درباره آقا مهدی، هم حمید یاخچیان و هم رزمنده‌ها و بسیجی‌های ساده. تیمی را جمع کردم و به یکسری آدم خیلی معمولی فراخوان دادیم، مثل دانشجویان تئاتر و رشته‌های دیگر. این بچه قصه‌ها را دادیم آنها خواندند. دو سه جعبه درست کرده بودیم؛ آنهایی که دورریز است، آنهایی که بد نیست و آنهایی که خوب است. ۹۰ درصد این کار از دورریزها ساخته شد؛ به خاطر اینکه این بخش عاری از کلیشه‌ها بود. من تنها ۷ قسمت فرصت داشتم برای اینکه بخش‌هایی از ناگفته‌ها یا کمتر شناخته‌شده‌ها را بگویم‌. ما در مرحله پژوهش ۷، ۸ ماه شبانه‌روزی کار کردیم.

 

♦️از اول طی کرده بودند هفت قسمت باشد یا خودتان می‌خواستید؟ 

صداوسیما توان ساخت قسمت‌های بیشتر را نداشت. ما این همه شهید دادیم، خانواده‌هایشان و همرزمانشان همگی می‌خواهند از آنها سریال ساخته شود. سریالی که برای شهید شیرودی ساخته شد ناخودآگاه الگوی ذهنی همه شد که همه این مجموعه‌ها باید ۳۰، ۴۰ قسمت باشد اما امکانش وجود ندارد.

 

♦️با اینکه می‌گویید این همه بچه قصه داشتید، چرا حجم قصه‌تان کم است؟ بیشتر فضاسازی کردید تا قصه‌گویی.

بله، به خاطر اینکه استفاده از بسیاری از آن داستان‌ها باعث می‌شد که سریال مغلوب شعارهای جاری در قصه‌ها شود. نه اینجا، در همه جای دنیا انقلاب ادبیات خود را دارد. من به دنبال این نبودم که این کار را برای یادواره سرداران شهید بسازم. من می‌خواستم سریالی بسازم که بیشتر از اینکه برای مردم باشد، برای مسئولان باشد. وقتی این قصه‌ها را می‌خواندم با خودم می‌گفتم این آدم‌ها برای باور و اعتقادی رفتند که قرار بر انقلاب مستضعفین بود تا کارگران حمایت شوند و فاصله طبقاتی نباشد؛ چطور بعضی از مدیران الان، از عاقبت‌شان نمی‌ترسند یا از اینکه به زندگیشان آسیب برسد؟ این میز روی هزاران جنازه به دست آنها رسیده است. بنابراین برای من اصل این بود که فضا را درآورم و اگر فضا درنمی‌آمد، قصه به دردم نمی‌خورد.

 

♦️این سریال را چقدر به توصیه پدرتان و چقدر بنابر علاقه خودتان ساختید؟

هم توصیه پدرم بود و هم علاقه‌مند بودم. من از بچگی در جنگ بودم و این آدم‌ها، آدم‌های مورد علاقه‌ام بودند، آنها را می‌پرستیدم و تلاش می‌کردم رفتارهایم مثل آنها باشد. به نظرم جنگ، درام بزرگی است هر جای دنیا که می‌خواهد باشد. اینجا مختصات خودش را دارد. بعد از جنگ جهانی اول و دوم و حتی انقلاب‌هایی که در آمریکای لاتین رخ داد؛ آثار هنری شگفت‌انگیزی در زمینه ادبیات، مثل رمان و شعر به وجود آمد. در واقع، این فنری است که جنگ فشرده کرده و آن را آزاد می‌کند، چون احساسات عظیمی را با خود به همراه می‌آورد. به من می‌گفتند تو که جنگ را ندیدی، می‌گفتم بله ندیدم؛ اما آنقدر خواندم که می‌توانم بسازم. اتفاقاً به نظر من آن‌گونه که باید از پتانسیل جنگ استفاده نشده است. خود جنگ و همه وقایع‌اش درام محض است؛ چون در نهایت، قهرمان ما می‌تواند با ارزش‌ترین چیزش را در لحظه ببازد.
 

♦️از ابتدا در ذهنتان این بود که می‌خواهید سریالی ضدجنگ بسازید؟

نه، من یک تفسیر جدید داشتم. در زمان جنگ یک نگاه به این فیلم‌ها داریم که باید انگیزشی و قهرمانی باشد تا مردم بروند و جبهه خالی نماند. نه تنها اینجا، بلکه همه جای دنیا این‌طور است. اما حالا هم ما هر فیلمی که می‌سازیم، انگار در حال جنگیم. من در وسط دو قطبی درباره جنگ بزرگ شدم؛ یعنی خانواده مادریم با خانواده پدریم کاملاً متفاوت بودند. دوتا از عموهایم یکی ۲۷ ساله و دیگری ۲۹ ساله در یک روز شهید شدند. بعد از شهادت‌شان پدر و خانواده‌اش در مسجد ایستاده بودند و از مردم تشکر می‌کردند، بدون اینکه گریه کنند. اما شب در خانه پدر بزرگم بودم و احساس کردم صدایی می‌آید. وقتی از حیاط به زیرزمین نگاه کردم، دیدم تمام خواهر و برادرها به زیرزمین رفته بودند، همدیگر را بغل کرده، گریه می‌کردند و خود را می‌زدند؛ ولی در بیرون، چون در جنگ بودیم نباید اینطور رفتار می‌کردند. الان وقتش است که واقعیت‌ها گفته شود و قرار نیست این گریه‌ها در زیرزمین اتفاق بیفتد. باید همه بدانند آنهایی که می‌گفتند ما برای شهادت آمدیم؛ زن و بچه‌شان را دوست داشتند. عموی من که شهید شد، فوق‌لیسانس فلسفه غرب داشت و مگر می‌شود او را با آهنگران گول زد و به جبهه فرستاد. پدرم قبل از انقلاب در دانشگاه ادبیات خوانده بود، عاشق ما بود و اگر تب می‌کردیم تا صبح نمی‌خوابید؛ ولی ما را می‌گذاشتند و می‌رفتند. اما ما همه اینها را بد منتقل کردیم. ما به سختی جنگیدیم، کسی که مطالعه کرده باشد می‌فهمد که ایران با تمام دنیا می‌جنگید. این حرف‌ها شکل شعار است، ولی واقعیت دارد. در خیبر موشک آرپی‌جی از روی تانک عراقی‌ها کمانه می‌کند؛ چون تانک‌های جدید تی ۷۲ به عراق داده بودند؛ یعنی ما یک آرپی‌جی داشتیم که آن هم از کار افتاد. در جزیره مجبور شدند با نارنجکی که داخل تانک می‌انداختند، آنها را از کار بیندازند. در «عاشورا» ما شروع به نشان دادن تلفات کردیم. این همان نشان دادن واقعیت جنگ است. هر انفجار، یعنی یک خانواده یک عزیزی را از دست داد. در عملیات خیبر به ازای هر ۱۰متر مربع یک گلوله توپ می‌خوردیم.

 

♦️در «عاشورا» اینطور به نظر می‌رسد که شما نگاه نقادانه هم به بعضی اتفاقات و تصمیم‌گیری‌ها دارید؟

نقد در دلش هست اما تمرکزم بر آن نبوده است. من حتی اسم عملیات را در سریال نمی‌آورم. این آدم‌ها برایم مهم‌تر از این هستند که یک کار استراتژیک راجع به جنگ انجام دهم؛ چون اولاً، همه چیز را نمی‌دانم و دوم، صلاحیتش را ندارم. آیا من این حق را دارم که وقتی تریبونی مثل تلویزیون گیرم می‌آید چنین سریالی بسازم و تصمیمات آن زمان را تخطئه کنم؟ شاید یکی از دلایلی که این مساله حس می‌شود، سرانجام این دو برادر و همرزمانشان است. در مراحل اول، یکی از ده‌ها جایی که از من سوال می‌پرسیدند، می‌گفتند چرا می‌خواهی خیبر و بدر را بسازی؟ گفتم چه کار کنم؛ حمید در خیبر و مهدی در بدر شهید شدند؛ چون این دو عملیات عملاً عدم‌الفتحند؛ نمی‌گویم شکست چون به هر حال در خیبر جزایر مجنون را گرفتیم. طرفداران این عملیات می‌گویند جزیره مجنون جا پای ما شد تا بدر را شروع کنیم و جاده بصره را بگیریم. واقعیت این است که کسی نمی‌تواند بگوید چه کسی راست می‌گوید و چه کسی نمی‌گوید. برای من مهم این بود که اسم لشکر عاشوراست و درست مانند عاشورای امام حسین این‌ها هم می‌دانستند قرار است شهید شوند. مهدی باکری برای خودش برای ماندن در آنجا فلسفه داشت. می‌گفت ما تا اینجا آمدیم اگر حتی شده پنج نفر بمانیم باید آن پل را منفجر کنیم. اگر واحد تخریب در آن زمان گم نمی‌شد تاریخ جنگ عوض می‌شد. یک پل خیلی کوچک است که جنوب عراق را به شمال عراق وصل می‌کند و ما پل را گرفته بودیم. اگر تیم تخریب می‌رسید کل ارتباط جنوب عراق قطع می‌شد و در محاصره ما می‌افتاند. اما شب دیر می‌رسند گم می‌شوند و عراق کور می‌زند. دو گلوله توپ به وسط این گروه می‌خورد و چون همراهشان مواد منفجره بود، همه‌شان پودر شدند. اما من نمی‌توانم همه جزئیات جنگ را در هفت قسمت بیاورم. من یک قصه جذاب درباره سه برادر داشتم که هیچ کدام جنازه‌شان برنمی‌گردد. این داستان عین افسانه است و سرنوشت هر سه به آب ختم می‌شود.

 

♦️در سریال انگار حمید ناگزیر است که همراهی با برادرش را بپذیرد؛ شما اینطور نشان دادید که انگار به اجبار برادر مهدی باکری بودن باید به جنگ برود و عملیات‌ها را ساماندهی کند. یعنی در معذوریتی است که نمی‌تواند آن را نپذیرد.

اگر اینطوری درآمده تقصیر من است. اما باید بدانید حمید چریک‌تر از مهدی است. عاشق زن و بچه‌اش بوده و این دو عاشق و معشوق بودند. شاید چون حمید زیر سایه مهدی قرار می‌گیرد، اینطور به نظر می‌رسد. حمید خیلی چریک و نظامی بوده. قصه حمید را به خاطر نرسیدن پول کلا از فیلمنامه حذف کردم. حمید برای درس خواندن به آلمان می‌رود. اما از آنجا به لبنان رفته، از لبنان به سوریه می‌آید و در اردوگاه‌های فلسطینی آموزش می‌بیند. اسلحه وارد ایران می‌کرده با رحیم صفوی به سفر می‌رود. حمید دو چهره دارد؛ یکی اینکه خیلی چریک است و دیگر اینکه همه می‌گویند خیلی مظلوم است.

 

♦️چرا زمان شهادتش از نزدیک او را نشان نمی‌دهید ما شهادت او را از نگاه دیگران می‌بینیم.

به خاطر اینکه غیرواقعی می‌شود. هر شهادتی که در این سریال می‌بینید از نگاه دیگران است. به خاطر اینکه وقتی دوربین به این صحنه نزدیک باشد، غیرواقعی می‌شود. من نمی‌توانم علیه تصویر ذهنی مردم از جنگ عصیان کنم. تصویر ذهنی مردم ایران از جنگ را روایت فتح ساخته است. هر وقت چیزی می‌سازیم که شبیه این نیست تماشاگر پس می‌زند؛ چون شکل تصویر ذهنیش نیست و اگر دکوپاژی غیر از این باشد فکر می‌کند اداست. من همه تلاشم را کردم که تصویرم شبيه لنزهای روایت فتح باشد. حمید مظلوم بود و او را مجبور می‌کنند توبه‌نامه بنویسد اما من خیلی نمی‌خواهم وارد این مساله شوم؛ چون روایت‌های مختلفی هست و به من اثبات نشد که کدامش درست است. حمید به عنوان یک بسیجی ساده مجبور بوده برود، چون کادر لشکر باید سپاهی می‌بود. حمید جز اولین نیروهای واردشونده به خرمشهر بود؛ ولی آن موقع زیر مجموعه لشکر نجف بود. واقعاً چنین چیزی نبود که حمید دوست ندارد آنجا باشد؛ اتفاقا حمید با عشق به زن و بچه، همسری که حامله است می‌گذارد و می‌رود و کاملا یک رزمنده بود. چون به لحاظ ملزومات قصه نمی‌توانستم بخشی از قهرمانی‌های حمید را نشان دهم، این جنبه پررنگ‌تر شده؛ ولی واقعاً این نبود. آدم‌هایی که شهید شدند از دنیا سیر نبودند که بروند کشته شوند. آنها عاشق زن و بچه‌هایشان بودند. اگر نامه‌های حمید و فاطمه را بخوانید کباب می‌شوید و همه اینها براساس واقعیت است. حمید نوشته، این دفعه رفتن برایم خیلی سخت است. حتماً کار شیطان است و ایمانم ضعیف شده که من این بخش دوم را درآوردم.

 

♦️عاشورا با اینکه سریالی درباره مهدی باکری است اما انگار چیزهای دیگری در ذهنتان بوده که آنها را هم به تصویر کشیدید. به طور مثال، در قسمت سوم ما فقط دو پلان مهدی باکری را می‌بینیم و بقیه‌اش درباره یک بسیجی جوان است. 

من می‌خواستم راجع به لشکر ۳۱ عاشورا و معاون و فرمانده‌اش حرف بزنم. اما بی‌انصافی است که همه چیز به نام مهدی و حمید تمام شود. علی‌اصغر، یک بسیجی ۱۸ ساله است که او را در طلائیه از دست دادیم. در خوی کوچه‌ای است که ۹ جوان در آن شهید شدند، حتی اسم کوچه «شهیدان» شده است. اساس لشکر عاشورا و فلسفه‌اش را مهدی باکری گذاشت و می‌گوید در عاشورا تعداد سپاهیان کم بودند اما به خاطر ایمان و باورشان نمی ترسیدند. به خاطر همین روحیه بود که اعضای لشکر عاشورا اکثراً خط‌شکن بودند.

 

♦️عاشورا نشان از یک کارگردانی پخته و حرفه‌ای دارد اما شما بازیگر هستید و کارگردانی نمایش عروسکی می‌کردید. این سریال نشان‌دهنده این است که یک کارگردان با تجربه پشت دوربین ایستاده است.

من یک تیم خیلی خوب داشتم، مثل دستیارانم و عوامل پشت صحنه.

 

♦️اما به هر حال شما دکوپاژ کردید.

 بله، چون به آن خیلی فکر کردم.

 

♦️ فیلم جنگی زیاد دیدید؟

بله، مثلا روایت فتح را دوره‌ای می‌بینم و برایم کهنه نمی‌شود. چون حس‌ها واقعی است. قبل از هر چیزی باورپذیری برایم مهم است. گاهی اوقات فیلم‌های سینمای جنگ را که می‌بینم، عصبی می‌شوم. لنز را روی صورت یک نفر می‌بندند و به سمت چپ و راست می‌برند. «دیده‌بان» جز فیلم‌های محبوبم است و به خاطر سادگی و خلوصش آن را بارها می‌بینم. فیلم‌های جنگی زیادی دیدم و نقاط قوتشان را در آوردم. من فیلم‌های رسول ملاقلی‌پور، شهریار بحرانی و ... را دیدم. معلم‌های تصویری خوبی داشتم؛ مهم‌تر از همه روایت فتح و کار فیلمبردارهایی که در آن شرایط با درک نور، لنزها و محدودیت‌هایی که داشتند، کار کردند را خیلی دوست دارم. تلاش کردم شاگرد خوبی باشم. اگر هر یک از این فیلم‌ها ساخته نمی‌شد یک ایراد به کارم اضافه می‌شد اما سعی کردم خوب ببینم. اینها معلم‌های من بودند. ما زمستان را در تابستان جنوب بازسازی کردیم. قابل تصور نیست؛ سفیدی چشم‌های همه ما زرد شده بود و داشتیم می‌پختیم. یکسری از سکانس‌ها را نگرفتیم و خیلی افسوس می‌خورم چون امکاناتش را نداشتیم. من اصلاً اعتقادی به جلوه‌های ویژه ندارم، مگر اینکه تزئینی یا از سر ناچاری باشد. کارگردانی مرا پیر می‌کند اما بیشتر خودم را یک کارگردان، نویسنده، طراح صحنه، کاریکاتوریست و بعد بازیگر می‌دانم. من اصلا رویای بازیگری نداشتم.

 

♦️در این سریال مظلومیت خانواده شهدا برای اولین بار درست نشان داده شده؛ فقط یک زنگ تلفن، آواری بر سر تماشاگر خراب می‌کند؛ زنی که در استیصال است، بچه‌اش تب دارد و باید به بیمارستان برود و از آن سو، پدری که کیلومترها دورتر زنگ می‌زند که برای آخرین بار خداحافظی کنند.

ترس از دست دادن، بسیار ویرانگر است. من کمی انتظار را هم با آن ترکیب کردم. پدر من معلم و دبیر ادبیات بود و سه ماه سه ماه به جنگ می‌رفت. تلخی غروب‌های جمعه هنوز در جانم است. در سال ۶۵ مادرم سیب‌زمینی خرد می‌کرد که یکباره مارش عملیات را زدند و انگشتش را برید. چون معنی مارش این بود که فردا وانت بنیاد شهید شروع به چرخیدن در شهر می‌کند و اسامی شهدا را با بلندگو اعلام خواهد کرد. یک باره ۵۰ تا ۷۰ نفر شهید می‌شد. از هر ۱۰ خانه ۵ خانه مرد نداشتند و در جنگ بودند. من فرصت این را داشتم که تمام این تصویرها را در ذهن بسازم.

 

♦️چه‌قدر تخیل وارد داستان کردید؟

 خیلی کم.

 

♦️ایجاب نمی‌کرد یا نمی‌خواستید؟

ديتاها را جابه‌جا کردم؛ مثلاً بخشی از کاراکتر فاطمه و حمید را در مهدی و صفیه آوردم؛ اما به جز یکی دو جا خیلی محدود، بقیه همه دیتاست؛ یعنی نمی‌توان بدون سند و دیتا قصه ساخت و همه را دارم.

 

♦️بازیگران را چطور انتخاب کردید؟

فراخوان دادیم. می خواستم تم صورت‌ها، صورت‌های معصوم آن دوره باشند و طبعاً شباهت هم در انتخاب دخیل بود که کارمان را خیلی سخت می‌کرد. بخش عمده‌ای از کار انتخاب بازیگر است که البته آدم را بیچاره می‌کند.

 

♦️در یکی از تاک‌شوها انتقاد خیلی شدیدی از نبود امکانات کردید و گفتید دیگر سراغ این داستان‌ها نمی‌روم؛ الان هم همان نظر را دارید؟

آن موقع چون در حین ساخت بودم از این تریبون استفاده کردم برای اینکه شرایط‌مان بهتر شود. اصرار کردم که قسمت‌های اول آن را پخش کنند و این برنامه خیلی کمک‌مان کرد. کسی مرا مجبور نکرد که به سراغ کار جنگی بروم. اگر با کار جنگی شروع کنید و بعد به سراغ یک کار عاشقانه بروید، همه می‌گویند اولیش را ساخت و راهش بازشد. من علاقه دارم. ولی حاضر نیستم با بودجه دولتی بسازم، چون بودجه نمی‌دهند و خیلی اذیت‌تان می‌کند.

 

♦️بخش خصوصی هم نمی‌تواند زیر بار این هزینه‌ها برود. 

جنگ حتماً توپ و تفنگ ندارد. قصه‌هایی در جنگ هست که اصلاً به اینها نیاز نیست. یکی از جذاب‌ترین قصه‌ها بحث گم شدن نیروها در وسط جنگ است؛ مثلاً در طلائیه نیروهایی بودند که پنج شب نخوابیدند و خیلی‌ها سر پا خوابشان می‌برد، می‌افتند و همان جا می‌میرند. بخشی از واقعیت این است که ما نیروهای مسلح آموزش‌دیده، تربیت‌شده نداشتیم. چرا عملیات‌ها در زمستان بود؟ به خاطر اینکه، کشاورز و کارگر در زمستان بیکارند و اعزام به جبهه زیاد بود. نیروی حرفه‌ای نداشتیم ۲۰ روز آموزش می‌دیدند و به جنگ می‌رفتند. حتی ارتش هم پر از سرباز بود. واقعیت این است که ما چاره‌ای جز استفاده از نیروی انسانی نداشتیم.

 

♦️شما با توصیه پدرتان و تعصبی که به همشهریتان داشتید که سرداران بزرگ و قهرمان بودند، به سراغ این سوژه رفتید، درباره‌اش تحقیق و پژوهش کردید و سریال ساختید. وقتی تحقیق کردید باز هم همان نگاه و تعصب قبل را نسبت به آنها داشتید؟

مهدی باکری آدم بسیار عجیب و غریب و مخلص‌تری از چیزی بود که نشانش دادم؛ اگر بخواهم ایمان را در کسی خلاصه کنم می‌گویم، مهدی باکری. او، حمید و تمام فرماندهایش را از دست داد و تا لحظه آخر هم ماند و هر کاری می‌کنند برگردد؛ برنمی‌گردد. در ابتدای ساخت سریال قولی به احسان، پسر حمید باکری دادم و گفتم تاریخ را جعل نمی‌کنم و به مخاطب هم باج نمی‌دهم، چیزی را می‌گویم که باور دارم و دروغ هم نگفتم. شاید همه چیز را نگفتم به خاطر اینکه راه ساختن چنین کارهایی هموار نیست. من راه را برای تک چهره‌هایی که مثل من انگیزه دارند، هموارتر می‌کنم. تلاش کرده روح کار را حفظ کنم. در ابتدای سریال دوربین روی دست بیشتر داشتم اما از یک جایی به بعد همه را حذف کردم. چون معتقد بودم که باید مهدی باکری را نشان دهم، به خودم را به عنوان کارگردان، واقعاً نمی‌خواستم چهره‌اش را مخدوش کنم، یا اگر چیزی باشد تطهیرش کنم، یا یک بعد معنوی به او بدهم.

 

♦️فضای سکانس آخر قدری با بقیه فیلم و سریال فرق دارد؛ یعنی به شکل عارفانه عاشقانه است. طراحی آن سکانس با قاصدک‌ها و رنگی که دادید فضای جنگ را می‌شکند. 

بله، در پرده آخر باید آتش حرف اول را می‌زد. حرم گرما را باید می‌دیدیم. اما آن منطقه در آن زمان سرسبز و خیلی زیبا بوده. می‌دانید که فرماندهان لشکر عاشورا از نجف بیشتر برادر بودند. آن زمان افرادی که از دور منطقه را می‌دیدند، می‌گویند آسمانش قرمز بود. چرا که آنقدر آتش و بشکه‌های انفجاری آوردند که تمام منطقه را آتش گرفته بوده. واقعاً جنگ ما نابرابر بوده. اگر می‌خواستم دوباره این سریال را بسازم، خیلی کارها را انجام می‌دادم و خیلی کارها را انجام نمی‌دادم، ولی توان و بضاعتم همین و ادای دینی به این آدم‌ها بود. 

 

♦️آن‌قدر مرزبندی‌ها زیاد شده که سریالی به این خوبی که خیلی طولانی و خسته‌کننده نیست و روی دیگر جنگ را نشان می‌دهد، به دلیل اینکه صداوسیما جایگاهش را از دست داده مورد بی‌مهری قرار گرفته است.

به نظر من به مرور زمان دیده می‌شود و جایگاهش را پیدا می‌کند. کمتر کاری پیدا می‌کنید که اینقدر به واقعیت‌ها وفادار مانده باشد این لوکیشن‌ها همگی شبیه واقعیت است؛ ما در کانال‌ها بر خلاف دیگر فیلم‌ها، سنگ نداریم، چون همش خاکی بوده؛ لباس‌ها را از انبارهای آماد و پشتیبانی سپاه گرفتیم که مال زمان جنگند. خیلی از آنها پوسیده و عوارض شیمیایی رویشان بود که در حین شست‌وشو وا می‌رفت و پاره می‌شد؛ تا جایی که توانستیم به واقعیت وفادار ماندیم.

 

منبع: سازندگی

برچسب ها :

  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.