گروه : یادداشت
ششم شهریور 1400
خدا می اید
میاد-نمیاد...میاد-نمیاد...
چشمانم را بسته ام. انگشتان اشاره ام را در دو سو به هم نزدیک میکنم. مثل کودکیهام.اگر بهم بخورند حتما میاد. انگشتانم بهم نزدیک شده از هم میگذرند .دلم هری می ریزد یعنی؟...!!! اما خدا می اید...خدا همیشه در ناباورانه ترین زمان امده است انجا که انگشتان ارزوی ادمی بهم نرسیده اند.
خدا ترسی از کرونا ندارد . خدا دیده ام در روزهای جذام حال من امده و در کنارم نشسته است با من چای خورده است ,حرف زده است بی انکه خداییش را به رخ کشیده باشد.
چقدر نجیب است خدا .
نگاه در نگاهش دارم. من ذوق کرده ام او اما عاشق تر است نگاهش.حالم را میپرسد هر چند میداند همه چیز را. میگویم خوبم.میگوید چرا دلتنگی میکنی؟ پاسخی ندارم...یعنی دارم اما نمیتوانم بزبان بیاورم.میداند حال و روز مرا.خود پاسخش را زیبا میدهد.
من کنارت بودم...هستم و خواهم بود.میدانی حسن من خدای بودنم...دور بودی بودم ..نزدیک بودی بودم...دلتنگی نکن...
هنوز نگاهم در برق چشهاشه...باز میداند چه سوال نپرسیده ای در دهانم میچرخد و بیرون نمی اید. می گوید
وقتی برداشتم خاک را و تو را شکل دادم همه بودنهات را تا ته رفتم...اما عشق من به تو چیز غریبی است. برای همین مشتاق بودم خودم را در روحت جای بگذارم. نمیخواستم هیچوقت این عشق از من جدا شه...
و خدا می گوید و من شرمنده فقط غرق میشوم در او...در چشمهای عاشقش که قرار از من می رباید. انگار خدا دلتنگ تر از من است...
https://hamnava.ir/News/Code/2599021
0 دیدگاه تایید شده