گروه : اجتماعی
هفتم شهریور 1400
همیشه در زندگی, بهانه ای برای شرمندگی یک مرد پیدا میشود. در شبی که به درد میگذرد ,وقتی از پنجره اتاقی که در ان حبس هستم صدای اذان صبح موذن زاده روحم را میرباید اولین چیزی که دوست دارم با خود بردارم و از این زندان فرار کنم وجود نازنین کسی هست که شرمنده انم. همسرم.
من دیر بازی است یاد گرفتم فرشته ها را در اسمان جستجو نکنم. زمین به غایت و اندازه فرشته دارد و همسرم یکی از انهاست.
قرنطینه گاها حکم چله نشینی اجباری دارد. محکومی به اندیشیدن. غواصی در داشته ها و نداشته هایت. کاش یکی یادمان میداد قرنطینه نویسی را. انجا که بیم و امید بهم طلاقی میکنند.
من در چله نشینی خود وقتی داشته هایم را میریزم یک طرف ترازو و نداشته هایم را در طرفی دیگر همسرم به تنهایی با نداشته هایم برابری میکند...
دیروز با خدا که همنشین بودم در دلتنگیم گفتم:
تنهایم نذار پروردگار عشق...فقط باش ...حوصله کن در داستان من
و خدا گفت : من هیچ وقت تنهایت نگذاشتم...گاه نسیم شدم... امید شدم... یک راه حل... یک تبسم ... یک مهر... تو هر روز مرا احساس میکنی بی انکه بودنم را دانسته باشی...من هر روز در مهر زنت...محبت فرزندانت ...وفاداری دوستانت به تو دست تکان میدهم...میخندم و در بسیار سیاهی, پنجره ای به زندگی, گشوده نگه میدارم...
و خدا گفت:
من پروردگار عشقم...مرا در محبت ببین...هر جا مهر هست من به تو نگاه میکنم
و من حالا مشتاق بالا امدن افتابم . تا همسرم در بزند و با لیوانی چای از درب وارد بشود و من یک دل سیر خدا را به نظاره بنشینم....
https://hamnava.ir/News/Code/1698506
0 دیدگاه تایید شده