گروه : یادداشت
ده روز مانده به عید به همکارانم گفتم:«خبر دارید ده روز بعد عید است و سال نو؟!» تلخندی زدند و گفتند:«کدام عید؟! کدام سال نو؟!» راستش را بخواهید خودم هم همین را گفتم!آخرین مؤدیهائی که چند روز آخر سال پس از انجام یافتن کارشان ترکمان میکردند، برایمان سالی و روزهائی خوش دعا میکردند! و من خندهام میگرفت که این چه دعای مسخرهایست در این روزهای تاریک که زمین و آسمان به هم دوخته شده است؟! مگر عیدی مانده؟! مگر آمدن سال نوئی اینچنینی خوشحالی دارد؟! چه چیزی بنیادینی تغییر کرده که قرار باشد زندگیمان تغییر کند؟! خودم تغییر کردهام؟! خودمان تغییر کردهایم؟! خودمانشان تغییر کرده؟! چه چیزی تغییر کرده؟! هیچ!!! و وقتی هیچ چیزی تغییر نکرده پس حرکت در این سراشیبی تندِ تا ابد زمستانی ادامه خواهد داشت؛ تا تهِ تهِ تهِ آن!
همکارمان «امید» یازده روز نیامد اداره... وضعیت خوبی نداشت... روز دوازدهم آمد... چند ساعت بیشتر نتوانست بماند... رفت... شبش رفته بود بیمارستان... سیتیاسکن از ریه و جوابی که ناامیدکننده بوده... تستی که از او گرفته بودند و باید 48 ساعت در قرنطینه منتظر میماند... نمیدانم امید آن 48 ساعت چه کشید اما بیم و امید تمام چیزی بود که داشتیم... به «امید» امید داشتیم! به این که قوی هست و ورزشکار... به این که تحمل خواهد کرد ... به اینکه خدا بخواهد آن لعنتی نیست ... و نتیجه رسید که آن لعنتی نیست! «امید» را نمیدانم! اما ما را امید زنده نگاه داشت!
ما هنوز نفس میکشیم ... هنوز زندگی میکنیم... و هنوز مسیرمان ادامه دارد... خدا را بر این قرار نشناختهام که ما را خلق کرده باشد که در همین سراشیبی، در یک زمستان ابدی ادامه بدهیم... من امید دارم! به خودم نه! به خودمان نه! به خودمانشان نه! من به خدایم امید دارم! به خداوندی خدایم امید دارم! به رحمان و رحیم بودنش امید دارم که کمک خواهد کرد، کمکمان خواهد کرد و شاید کمکشان کند که تغییر دهم و دهیم و دهند این حرکت در سراشیبی سقوط را... بهار که میشود؛ امید در دلم دوباره جوانه میزند... مثل نوری در دل تاریکی...
از همین چند روز پیش فکر میکنم امید و فراموشی بزرگترین نعمتهائی است که خدا به انسان داده...
احسان اله محمدرضائی
https://hamnava.ir/News/Code/5158039
0 دیدگاه تایید شده