همنوا/ ابوالفضل حمامی: «رفتند تا بمانیم»؛ این همان جملهای است که پشتش حرفهای بسیاری است. رفتند تا بمانیم؛ ماندیم و چه کردیم؟ ماندند و چه کردند؟ برای چه رفتند؟ چه چیزها را گذاشتند و رفتند؟ این همان جملهای است که پشتش اندوه فراوان است، پشتش اما و اگرها و شایدهای بسیار است، پشتش شکستگیها و انتظارها، پشتش امیدهای بسیار است. آنها که رفتند، هیچ از دست ندادند. ما بودیم که ماندیم، جا ماندیم و از دست دادیم. ما بودیم که آنها که رفتند را از دست دادیم، خود را از دست دادیم و بسیارها که به دست نیاوردیم و از دست دادیم.
رفتند. برای آمدنشان چشمانتظارها داشتند. همسرهاشان، دخترهاشان و پسرهاشان، مادرهاشان و پدرهاشان، برادرهاشان و خواهرهاشان و چه آدمهای بسیار که چشمانتظارشان ماندند تا برگردند. گاه چشمانتظارهاشان، چشمانتظار چشم از دنیا بستند و گاه انتظار آمدنشان سرآمد اما چگونه آمدند؟ از آنها - همانها که جوانان وطن بودند - چند تکه استخوان، چفیه و پلاک آمد. از آنها بوی پیراهن یوسف آمد. از آنها تنها خبری در یادِ باد آمد. از آنها که همهچیز را رها کردند و رفتند - اگرچه میتوانستند نروند، بمانند یا به آنسوی جهان بروند - برای چشمانتظارهاشان که هنوز سررشتۀ محبت را پاره نکردهاند تنها خبری آمد که «آمدند».
حالا پس از سالها آمدند. آمدند اما گمنام؛ همان گونه که گمنام رفتند، بازگشتند. همانها آمدند که در بدرقهشان کسی نپرسید که چه کسی هستی و برای چه میروی. نرفتند که پس از سالها بازگردند و بگویند ما رفتیم تا شما بمانید. رفتند که ما - ما که وطنشان هستیم، ما که برادرها و خواهرهاشان هستیم - بمانیم. کاروان دیگری خبر از آنان آورد. همان میهمانهای عزیزی که صاحبخانهاند. همانها که هیچگاه حتی به رویشان نمیآورند که ما امانتدار خوبی نبودیم. حالا پس از سالها آمدند. همین دیروز آمدند. همین دیروز که پس از آشوب و در آشوب است. همین دیروز که باید به آنها بگوییم - تو باور نکن - اما حال همۀ ما خوب است.
حالا آنها که سربلند رفتند، سربلند آمدهاند. ماییم که سرمان پایین است. ماییم که دنبال بهانهای برای گریه کردنیم. ماییم که نمیتوانیم خوب را از بد و درست را از اشتباه تشخیص دهیم. ماییم که منتظریم تا کسی نجاتمان دهد.
حالا آمدهاند تا بمانیم، تا بعضی چیزها را به خاطر بیاوریم، تا رسم چگونه رفتن و چگونه آمدن را یاد بگیریم. رفتن برای وطن و بازگشتن برای وطن را - آنگونه که آغوش وطن برای کسی باز باشد، کاری شگرف است - به خاطر بسپاریم. این روزها، پس از سالها که ما خویش را و راه را گم کردهایم آمدهاند تا راه نشانمان دهند.
آنها که ما را از ما بهتر میشناسند، و درد ما را بهتر از ما میفهمند؛ حالا بر دوش مردمان شهر تشییع میشوند. آنها میبینند و میشنوند اما هیچ نمیگویند. آنها که رفتند و آمدند تا بمانیم، آقازاده نبودند؛ در پی اسم و رسم نبودند؛ چیزی برای ازدستدادن نداشتند و چیزی نخواستند. آنها همانها بودند که هیچچیز را و خویش را، فدای مصلحت نکردند. آنها خود را فدای حقیقت کردند، حقیقتی که آغشته به وطن، خون و جاودانگی بود. آنها که رفتند میدانستند که به کجا میروند. جنگ بود و رفتنشان بازگشتی نداشت و آنها که بازگشتند و جا ماندند، چیزی جز حسرت و ایکاش برایشان باقی نمانده است.
اینروزها، ما که در میان آشوبها و رنجها، نمکنشناسیها و بیکفایتیها، اندوهها و کجرویها و مصیبتها و کجفهمیها گیر افتادهایم، آمدنشان - حتی به قدر یک پلاک و چند تکه استخوان - ما را نجات میدهد.
آنها که رفتند و آمدند، از ما بودند. از ما - همین مردم معمولی اهل شلوغی شهر - که زندگی سادهشان رنگ و بوی ریا نداشت. آنها از ما بودند که گمنامیشان را پس از شهادت هم حفظ کردند. آنها همانها هستند که مردم را فراموش نکردهاند. ما همان مردمیم که گاه فراموش میشویم. ما همان مردمیم که از دوست و دشمن زخم خوردهایم. ما زخم خوردهایم و آنها هم. وجه اشتراک ما و آنها همین زخم خوردن و ایستادن است. ایستادن ما و به دوش کشیدن پیکر آنها که آمدهاند. هنوز هم به ما از پشت خنجر میزنند. هنوز هم رسم همان است که آنها که برای ماندن ما رفتند، گمنام بازگردند.
هنوز هم رسم همان است که چشمانتظاران، چشمانتظار بمانند. هنوز هم رسم همان است که این چند تکه استخوان، وطن را نگه دارد. آه از وطن و آه از مردم! آه از وطن و آه از مردم که امانتداران خوبی نداشتند.
بزرگ ازجنگبرگشتهای میگفت: «میخواهم بنویسم، میخواهم از رنج مردم بنویسم، میخواهم بنویسم و فریاد بزنم، میخواهم بگویم که چه بود و چه شد اما گاه چهرۀ یاران شهیدم را میبینم، بغض وجودم را فرا میگیرد و نمیتوانم چیزی بنویسم.» حالا بهتر میفهمم که آن مرد چه میگفت. سخن همین که همانها که «رفتند تا بمانیم»، این روزها «آمدند تا بمانیم».
https://hamnava.ir/News/Code/9415943
0 دیدگاه تایید شده