علی خیرخواه | همنوا
حکایت برادرانی که میثاق میبندند که تا پای جان، در رکاب هم، عمر خود را صرف هنر کنند، فصل آشنایی در تاریخ هنر ایران است؛ از برادران میرخانی در خوشنویسی، برادران پتگر در نقاشی و برادران جنگی در قلمزنی تا «برادران قابچی» در هنر سفال تبریز و آذربایجان.
عباس و احمد قابچی، دو برادر فقید اهل زنوز، در طول عمر پربرکت خود، آوازه «سفال آذربایجان» و «آبیفیروزهای تبریز» را به عنوان یکی از عناصر ارزنده هنر ایران، طنینانداز کردند. «آبی فیروزهای» دو برادر، ترکیب رازآلودی است که سفال این خاندان را از سفالینههای معروف جهان، متمایز ساختهاست.
احمد برادرم بود، احمد رفیقم بود
«حکایت گل و دل» مستندی است که سال 1385 به کارگردانی محمود فاتحی، در مورد زندگی «استاد عباس قابچی» ساخته شد. عباس قابچی سال 1299 در شهر زنوز آذربایجانشرقی چشم به جهان گشود. موقع ساخت این فیلم، چند سالی از درگذشت «استاد احمد قابچی» (برادر کوچکتر) میگذرد. «استاد عباس» در بخشهایی از فیلم، به خاطراتش با برادر کوچک میپردازد و میگوید: «احمد برادرم بود، رفیقم بود، همراهم بود. 4 سال از من کوچکتر بود و همیشه احترامم را نگه داشت. ما دو برادر، هنر سفال را از 10 سالگی، یعنی از سال 1311 در زنوز با هم، زیر نظر پدرم شروع کردیم. تا سال 1326 در زنوز بودیم و سال 1327 به تبریز آمدیم. در تبریز شروع کردیم به ساخت فنجان و نعلبکی، چون این لوازم نیاز بود و از خارج هم وارد نمیشد. شاید روزی 200 قطعه فنجان و نعلبکی میساختیم.»
این زیرزمین، از هر کاخی برایم عزیزتر است
در بخشی از فیلم، استاد عباس، در حال آسیاب خاک، نشان داده میشود که چطور به رغم کهولت سن، آسیاب بزرگ و سنگین را میگرداند. شخصیت دوم فیلم، از استاد عباس میپرسد: «وقتی این آسیاب را میچرخانید، چه احساسی دارید؟» و استاد با خندهای که از سالها رفاقت با گِل و سفال حکایت دارد، میگوید: «آسیاب را میگردانم و پرواز میکنم! این زیرزمین برای من از هر کاخی، عزیزتر است. احساس آرامش و نشاط خاصی در این زیرزمین دارم. 75 سال است که صبح زود با شوقِ رسیدن به این کارگاه، از خواب بیدار میشوم. هر روز شاید 50 بار برای رفتن به کوره، پلههای گود کارگاه را بالا و پایین می کنم.»
سکوت مستند درباره فیروزهایِ رازآلود برادران قابچی
در ادامه مستند، به حضور استاد عباس در خانه سفال و آموزش ایشان به جوانان پرداخته میشود. پاسخ این هنرمند به یکی از هنرجویان در مورد مراحل لعابزنی، از حیث تکنیک کار سفال، حائز اهمیت است. آنجا که میگوید: «24 ساعت بعد از اینکه قطعه سفالی را در چرخ، حالت دادیم، آن را در حالت نیمخام تراش میدهیم و میگذاریم خشک شود. بعد از آن، سمباده میزنیم تا صاف و تمیز شود. اگر طرح و نقشی روی سفال لازم است، طرح میزنیم و به کوره میسپاریم تا در حرارت 800 درجه خودش را بگیرد. بعد از این مرحله، نوبت به لعابزنی میرسد. بعد از لعابزنی، دوباره، قطعه را به کوره میسپاریم تا این بار در حرارت 1050 درجه لعاب خودش را بگیرد.»
چنانکه انتظار میرود، استاد عباس و مستندساز، به هیچ وجه وارد بحث آبیفیروزهای و راز ترکیب این رنگ نمیشوند. قابلحدس است که این موضوع، قبل از ساخت اثر، بین طرفین، توافق شدهاست.
بازگشت به خانه پدری / گریستن با خاطرهها
نقطه اوج فیلم، بسیار متاثرکننده است. آنجا که استاد عباس، به خانه قدیمیشان باز میگردد. خانهای که خاطرات بیشمار با برادر کوچکش احمد دارد. دوربین از پشت سر، او را همراهی می کند. استاد عباس، هر چه به خانه نزدیکتر میشود، گامهای لرزان و مغموم و متاثر میشود، تا آنجا که بغض در صدایش میپیچید و ناله میکند: «ایوای... ایوی... چه خاطرهها.. چه خاطرهها» عکس جوانی احمد، هنوز روی طاقچه است. اینجاست که دیگر استاد عباس زار زار می گرید و اشک میریزد: «من عزیزم را از دست دادم، رفیقم را از دست دادم. با هم به کارگاه میآمدیم و با هم بر میگشتیم. در این 75 سال، هیچوقت از هم جدا نیفتادیم.»
شخصیت دوم مستند که قصد دارد استاد عباس را کمی از این حسوحال غمگین جدا کند، میگوید: «استاد، کمی هم از خاطرات خوب یاد کنید.» و پاسخ استاد عباس، بسیار قابلتامل است. با دستمال گُلدار، اشکهایش را از گوشه چشم میچیند و میگوید: «از خاطرات خوب است که میگریم!»
خلوص خشت و صفای پیرمرد
زندگی برادران قابچی، چون هنرشان، در کمال خلوص و بیپیرایگی، به دوران کهولت و مرگ انجامید. این را میتوان از روایت خطی مستند «حکایت گل و دل» به خوبی دریافت. مستندساز در طول اثر، بسیار کوشیده تا از میان گپوگفتهای استاد عباس قابچی، دستکم یک ماجرای پرشور و مهیج را بیرون بکشد و شخصیت اصلی فیلم را به چالش وا دارد، اما هر بار، سادگی و خلوص پیرمرد، بیشتر نمایان میشود. مثلاً در بخشی از مستند، شخصیت دوم فیلم، با پیشبینی اینکه زندگی و هنر عباس قابچی (با آن طول عمر) قطعاً باید با تحولات سیاسی و تاریخی، مرتبط باشد، از او میپرسد: «شما در جنگ جهانی دوم چه کار کردید؟» و استاد عباس در نهایت سادگی میگوید: «رفتم سربازی!» در بخش دیگری میپرسد: «در دوران جنگ (جنگ ایران و عراق) چه کار میکردید؟» و باز هم پاسخ قابچی ساده و کوتاه است: «هیچی، همینجا سفالهایم را میساختم!»
گویی خلوصِ خشت و صفایِ سفال است که در سراسر زندگی پربرکت استاد قابچی، جلوه مینماید.
ایده عمرم من، آگاه زندگیکردن است
در پایان فیلم، استاد عباس، با همان صفا و سادگی آغاز فیلم، جملات پایانی را اینطور میگوید: «از زندگیام کاملاً راضیام. هیچوقت به پول و مادیات معتقد نبودهام. البته که مادیات اگر از راه حلالش باشد، خیلی هم خوب است. اما ایده عمر من، آگاه زندگیکردن بوده و امیدوارم با رفتن من، هنر سفال از بین نرود.»
استاد عباس اینها را میگوید و در یک پایانبندی پرمفهوم، در حالی که شعری از شهریار را زمزمه میکند، راهی مقبرهالشعرا میشود.
استاد عباس قابچي، استادكار پيشكسوت سفالگري و لعاب آذربايجان، چند سال پس از برادر کوچکترش (احمد) در دیماه 1388 درگذشت، با این حال، شکر خدا چرخ سفال دو برادر، از حرکت نایستادهاست. به رغم تمام بیمهریهای زندگی مدرن، «بیوکآقا» فرزند هنرمند استاد عباس، پای چرخ است و نام قابچی را در هنر ایرانزمین زنده نگه داشتهاست.
رنگ فیروزهای و لعاب خاص این کارگاه، راز سر به مُهر سفال ایران و آذربایجان است. رازی که محصولات این کارگاه را از تولیدات مشابه سفال در جهان، برجسته و متمایز ساخته است.
https://hamnava.ir/News/Code/8682228
0 دیدگاه تایید شده