گروه : آرشیو

حاج صادق حسیننیا، از فعالان سیاسی سالهای قبل از انقلاب، است. وی از دوران کودکی، به واسطه دوستی نزدیک پدرش با شهید آیتالله قاضی، در جلسات و سخنرانیهای آن مجاهد نستوه حاضر بوده و بعدها در حلقه نزدیک یاران و معتمدان وی، نقش چشمگیری در استراژی مبارزاتی و هدایت درگیریهای خیابانی داشتهاست. حسیننیا در سالهای پس از پیروزی انقلاب، کمتر حاضر به یادآوری و توصیف مبارزاتی خود بوده و ترجیح داده بیشتر، با حضور در هیئات حسینی، به تبیین قیام عاشورا و نهضت ائمه (ع) بپردازد. گزیده خاطرات این فعال مذهبی و مبارز انقلابی را در گفتگو با همنوا، در ذیل میخوانید
اولین دیدار با شهید آیتالله قاضی (ره)
سال 42 بود و من حدودا ده سال داشتم. خوب به خاطر دارم که امام را دستگیر کرده بودند و علما و مراجع برخی شهرها –از جمله تبریز- قصد داشتند در تهران دور هم جمع شوند به چارهای برسند. در این موقع، برادر بزرگترم –مرحوم حاج علی آقا- حدود 18 سال داشت و قرار بود رتق و فتق سفر علما و شخصیتهای تبریزی را بر عهده بگیرد. به این منظور، بزرگانی مثل آقای ناصرزاده، حاج آقا دروازهای، حاج آقا تائب و البته آیتالله قاضی در منزل پدری ما جمع شده بودند. برای بار اول، آنجا بود که آقا را دیدم. سال 50 بود و آن اعلامیهی کاشف الغطا، در مورد قمهزنی منتشر شده بود. اعلامیه را به سختی و از تهران تهیه کرده و با لطایفالحیل به تبریز رسانده بودم. به تبریز که رسیدم برادرم، علی آقا گفت، آیتالله قاضی این اعلامیه را برای نصب در مسجد مقبره میخواهند. اعلامیه را برداشتم و خدمت آقا رفتم. بعد از ظهر بود و کلاسهای روزانهای که آقا هر روز صبح در منزلشان برگزار میکردند، تازه تمام شده بود. با توجه به سابقه آشنایی که بین ایشان و مرحوم پدرم بود، مرا به جا آوردند. اعلامیه را تقدیمشان کردم. از آن وقت به بعد، به طور مستمر و روزانه خدمتشان میرسیدم و کسب فیض میکردم. خیلی به بنده لطف داشتند.
شگرد ساواک برای تحقیر روحانیون تاثیرگذار
از جمله شگردهای ساواک در نحوه دستگیری افراد-خصوصا در موقع دستگیری روحانیون تاثیرگذار- این بود که برای تحقیر فرد دستگیر شده، مهلت نمی داند که فرد موردنظر، لباس خود را عوض کند. یادم هست که یک شب آقا، دوستی را فرستادند دنبالم و خواستند خدمتشان برسم. وقتی رفتم، فرمودند ساواک، آقای حاج میرسجاد حُجَجی را دستگیر کرده است. آقای حججی از علمای مطرح و محبوب شهر میانه بودند که بعدها اگر اشتباه نکنم نماینده مجلس هم شدند و از یاران امام در تبعید پاریس نیز بودند. ظاهراً ایشان با آقای قاضی تماس گرفته بودند که اینها (ساواکیها) بعد از بازجویی، مرا رها کردهاند و من الان لباس مناسبی تنم نیست. آقا هم مرا فراخوانده بودند تا لباس مناسبی را برای آقای حججی برسانم. کار آسانی نبود. در واقع ساواک میخواست با این روش، اطرافیان ایشان را رصد کند. آقا (مرحوم شهید آیتالله قاضی) فرمودند برو که کار خودت هست. مبادا بگذاری به ایشان بی احترامی شود. از خانه آقا که بیرون آمدم یکی از دوستان گفت نرو، گیر می افتی. اینها حججی را به این راحتی ول نمیکنند. میخواهند ببینند چه کسی میآید سراغش. گفتم آقا فرموده باید بروم. خلاصه با هزار مکافات توانستم آقای حججی را پیدا کنم. لباسها را رساندم به ایشان و همین موضوع باعث شد مدتی تحتنظر ساواک باشم. اما شکر خدا قضیه مدیریت شد و نتوانستند به اصل موضوع برسند.
آیتالله قاضی؛ متین، مهربان، مردمی و بیزار از محافظ و بادیگارد!
آقا نمونه کامل اخلاق بودند. هیچ کس جای ایشان را در تبریز نتوانست بگیرد. در سالهایی که با ایشان ارتباط داشتم، ندیدم حتی یک بار پایشان را دراز کنند. شاید باور این حرف سخت باشد که ایشان حتی جلوی بچه پنجساله هم دست به زانو بودند. همیشه تبسم میکردند. بچه که بودم، گاهی بعضی از حضرات برای دیدار پدر به منزل ما میآمدند. در عالم بچگی، از بعضی حاضران خوشم نمیآمد و کلافه میشدم که فلانی چقدر میآید خانهمان! ولی آنقدر رفتارهای خوب از حضرت آقای قاضی دیدم که در همان دیدار اول شیفته ایشان شدم. چهره شان وقار و متانت خاصی داشت. نشد این بزرگوار، یک بار بخندد و دندانهایش مشخص باشد. ویژگی دیگر آقا مردمی بودن ایشان بود. به معنای واقعی کلمه مردمی بودند. از محافظ و بادیگارد بیزار بودند. دورشان را که میگرفتیم ناراحت می شدند و می فرمودند مگر من بچه ام که مواظبم هستید! روزهای پایانی عمرشان هم که نامه ی تهدید رسیده بود باز هم اجازه ندادند محافظانشان زیاد شود.
"همین روزها ریشت را با خونت خضاب میکنیم"
بله. نامه تهدید آمیزی آمده بود خطاب به آقا، با این مضمون که همین روزها ریشت را با خونت خضاب میکنیم. آقا اصلا نگران نبودند ولی ما مدام می آمدیم و می رفتیم که آقا مواظب خودتان باشید،کمتر دیده شوید. ولی می فرمودند من باید کنار مردم باشم. آقا تنها در فکر مردم تبریز نبودند. همان جریان آقای حججی را که گفتم؛ ایشان (آقای حججی) از میانه بودند. خاطرم هست که یک بار فرمودند بنده پولی تهیه کنم و یکی از روحانیون بنام را به روستاهای استان ببرم تا روستائیان نیز از مبارزات سیاسی شهر، آگاه باشند. هدفشان این بود که آگاهی عمومی در همه نقاط حاکم باشد.
کار، کار جوانها بود؛پیرها با حکومت شاه اخت شده بودند
انقلاب اسلامی، 29 بهمن و همه اینها، کار جوانان بود و بس! پیرهای آن دوران، سالها با آن حکومت زیسته و با شرایط اخت شده بودند. دیگر دلشان به قیام و مبارزه راضی نمیشد. انگیزهای برای مبارزه نداشتند. انقلاب از دل جوانان بیرون آمد. شب قبل از 29 بهمن، با دوستان قرار گذاشته بودیم که ساعت 10:30 صبح، مقابل مسجد قزلی باشیم. شهید حمید سلیمی هم که دانشجو بود، قرار شد عدهای را از دانشگاه به سمت مسجد قزلی بیاورد و برای شهدای قم مراسم چهلم برگزار کنیم. همان شب هم چند ماشین سنگ و آجر جلوی مسجد ریختیم که اگر کار به جای باریک کشید، دست خالی نباشیم و چیزی دم دستمان باشد که بتوانیم از خودمان دفاع کنیم. وسایل آتشزا هم آماده کرده بودیم.
تیمسار و دار و دستهاش فرار کردند
نه! آنقدرها هم آتشزا نه! با زرنیخ و وسایلی از این قبیل که کمی دود و آتش به پا کند و صدا داشته باشد تا اوضاع، کمی ملتهب شود، بچههای دانشگاه چیزهایی ساخته بودند و با حمید سلیمی هماهنگ بودند. صبح، یک ساعت زودتر از موعد رفتم تا در اطراف مسجد، اوضاع را مهیا کنم دیدم. در مسجد را که باز بود تیمسار حقشناس (رییس کلانتری بازار) بسته است. خواستیم در مسجد را با «حسن مولانا» باز کنیم که حق شناس به طرف ما حمله کرد و مردم او را به سنگ بستند. تیمسار و دار و دستهاش فرار کردند و حتی موتوری که داشتند را هم جا گذاشتند. خوب یادم هست که آن موتور را آتش زدم. دوباره به سمت بازار و دارایی برگشتیم تا شهید سلیمی و دوستانش از طرف دانشگاه برسند که آنجا هم یک نفر شهید شد. قبلا هم نزدیکیهای کارخانههای آبجو و مشروبسازی و کارخانه پپسی را که مراجع تحریم کرده بودند، گالنهای کوچک نفت جاسازی کردهبودیم تا دستمان برای شلوغ کردن اوضاع، باز باشد. از بازار تا چهارراهشهناز آن زمان را حرکت کردیم. بعد دوسته شدیم؛ یکی به سمت شهناز و دیگری به سمت راه آهن . نزدیکی های نصف راه تازه ارتش سررسید و بخش دیگری از درگیریها آغاز شد.
جاسازی اعلامیهها، تهِ جعبه شیرینی
همه چیز خودجوش بود. چند روز بعد از 29بهمن، آموزگار (نخستوزیر وقت) به تبریز آمد. طبق معمول این قبیل اجتماعات، عدهای مزدور، اجیر شدهبودند تا آموزگار برایشان سخنرانی بکند و آنها هم مرتب هورا بکشند. آموزگار، همه سعی خودش را کرد تا 29 بهمن را زیر سوال ببرد. با این مضمون که 29 بهمن، اصلا به مردم ربط نداشت و عدهای از معترضان مرزنشین باعث قضایا بودند. کمکم احساس کردیم قضیه دارد جدی میشود. بنابراین باید کاری میکردیم که از یک طرف، از خدشهدار شدن اقتدار و شکوه 29 بهمن (که نقشه دولتیها بود) جلوگیری میکردیم و از طرف دیگر، ماهیت پوشالی سخنرانی آموزگار و آن اجتماع کذایی جلوی استانداری را فاش میکردیم شروع به نوشتن یک اعلامیه کردیم با این تیتر که «اجتماع ضدمردمی مقابل استانداری، با شکست مواجه شد.» دستگاه تبلیغاتی رژیم، مانور گستردهای برای پوشش این تجمع داشت. بنابراین باید اعلامیه ما نیز در سطح کشور –ولو با تعداد کمتر- پخش میشد. تصمیم بر این شد که برویم تهران و این اعلامیه را آنجا بنویسیم و پخش کنیم. حدود هزار نسخه از اعلامیه را چاپ کردیم و با دو نفر از دوستان به ترمینال رفتیم. یک آن دیدم حتی پشه ای را هم که می خواهد از تبریز خارج شود وارسی می کنند! برگشتیم و نصفه های شب به مغازه ی یکی از مبارزان رفتیم که قنادی داشت. هرچه جعبه ی شیرینی داشت داد به ما. ته جعبه ها را صد تا صد تا، اعلامیه گذاشتیم و رویش شیرینی چیدیم. با این ترفند توانستیم آن اعلامیه ها را در جاده، زنجان، قم و تهران پخش کنیم. ببینید، هر چند با آن قناد دوست بودیم اما کسی از او نخواسته بود که حتما تقاضای ما را قبول کند. او می توانست مثل خیلی ها جا خالی بدهد. اما این کار را نکرد و نقش کلیدی در این قضیه ایفا کرد.
کمکی که عکاسها به انقلاب کردند، بینظیر بود
شاید کمتر کسی به نقش عکاسان تبریز در جریان انقلاب دقت کرده باشد. تقریبا در تبریز مغازه عکاسی نمانده بود که به خاطر تکثیر اعلامیه، ساواک تفتیشش نکرده باشد. تمام عکاسیها تحتنظر بودند. دیگر کار به جایی رسید که من رفتم تهران و دستگاه فتوکپی خریدم. در مقابل، کسانی هم بودند که در ظاهر اهل اسلام و امام حسین بودند، اما دریغ از یک ارزن کمک! کسی را یادم هست که روز 29 بهمن هرچه گفتم بیا برویم پیش آقای قاضی، بیا پیش مردم، بیا در جریان تظاهرات باش و... در جواب گفت: نه من قرار یک روضه در خانه فلان حاج خانوم دارم و نمیرسم. همان آدم الان چنان ادعاهای دهانپرکنی دارد که انگار ششدانگ انقلاب را به نامش سند زدهاند!
حفظ ناموس و شرافت حفظ حیثیت دهدور
به نظرم وظیفه ی یک مداح فقط گریاندن نیست. باید حرف ائمه را زد. ائمه ما سیاسی و اجتماعی بودند. آنچه به مردم قدرت میداد یاد و ذکر ائمه بود. ببینید من شعار نمی دهم، من آن چیزی را که با تمام وجود درک کرده ام می گویم. بند بندیمنن منی گر دوراسا دوشمن باجی دست بیعت ورمرم اصلا یزیده من باجی هرکشاکش وار باجی بیرکلمه بیعت دهدیر بو کشاکشدن ولی بعضی لری حیرت دهدیر حفظ ناموس و شرافت حفظ حیثیت دهدور کشمرم حیثیتمدن اول گیلن ایمن باجی
برخی هیئتها، تنهایمان گذاشتند
چند روز مانده به آمدن امام، دیگر نتوانستم در تبریز بمانم. دست پسرخالهام را گرفتم و گفتم بلند شو برویم، هرموقع امام آمد برمیگردیم. رفتیم تهران. دانشگاه تعطیل بود. شبها مینشستیم شعرها و نوحههای قدیمی را در میآوردیم یا خودمان میسرودیم و صبحها داخل دانشگاه یا آن حوالی دسته سینهزنی راه میانداختیم. کمکم "دسته ی ترک ها" در تهران مشهور شد. مردم جمع میشدند و این دسته، به هوای عزاداری و سینهزنی کلی اشعار سیاسی میخواند. اما مثلا سال 56 که امام در بندر بصره بودند و کشورهای مختلف، حضور ایشان را قبول نمیکردند، با صلاحدید آقا قرار شد که صبح، تمام هیئتهای حسینی را به بازار بکشیم. ولی متاسفانه بعضیها به رسالت خود عمل نکردند و تنهایمان گذاشتند.
خیابان فرح، اینگونه «عباسی» نام گرفت
آن تعالیم اجتماعی را که در قالب بیانات ائمه، در آن سالها به مردم ارایه میشد، مگر به روش دیگری میشد انتقال داد؟ وقتی در یک جامعه اسلامی، هدف فرهنگ سازی است باید با تعالیم اسلام پیش رفت. حضرت آقای قاضی یک روز تاسوعا دسته ی عزاداران را کشیدند به سمت خیابان عباسی. آن سالها اسم خیابان فرح بود. یک عزاداری عالی انجام شد. حضرت آقا فرمودند به حساب این عزاداری روحانی، اسم این خیابان را عوض کنیم. ما از طرف جمعیت دم گرفتیم که "عباس عباس" آقا هم فرمودند خب اسم این خیابان شد عباسی. حالا کسی در تبریز هست که بداند که عباسی نام دوم خیابان فرح بوده؟ این یک کار فرهنگی تمام و کمال است. با استفاده از تعالیم اسلامی، نشانه های طاغوت را می توان زدود.
https://hamnava.ir/News/Code/43148
0 دیدگاه تایید شده