به گزارش همنوا، ماجرا از آنجا شروع شد که مظفرالدین قاجار در سال ۱۲۸۵ شمسی فرمان مشروطه را امضاء کرد و چند روز بعد مُرد. پسرش محمدعلی که با مشارکت مردم در حکومتداری و تشکیل مجلس و این حرفها کاملا مخالف بود در امور مربوط به تشکیل مجلس و امضاء فرمانهای بعدی تعلل میکرد و بهانه میآورد و بالاخره ۲ تیر سال ۱۲۸۷ شمسی مجلس را به توپ بست و افتاد به جان مشروطهخواهان در تهران.
خبر که به سایر شهرها رسید طرفداران سلطنت و مخالفان مشروطه سلاح برداشتند و آنها هم افتادند به جان مشروطهخواهان در شهر و ولایت خودشان. همهجا هم زورشان میچربید و پیروز بودند. در تبریز هم که مهد مشروطهخواهی بود شهر افتاد دست طرفداران سلطنت. ولی همانموقع در محله «امیرخیز» تبریز خبرهایی بود؛ ستارخان سلاح برداشته بود.
آنموقع گروهی از ترس بر فراز خانهها و کوچهها بهنشانه تسلیم پرچم سفید آویخته بودند ولی ستارخان پرچمهای سفید را پایین کشید و نگذاشت امید مشروطهخواهی بمیرد و بهقول «علامه قزوینی»: «اگر ستارخان بیرق های سفید را پایین نمیآورد، مشروطه تا مدت نامعلوم رخت از ایران بیرون میبرد؛ زیرا آن روز در تمام نقاط ایران بهجز تبریز استبداد حکمروا بود».
عاقبت مقاومت
ستارخان و باقرخان در ۲ محله تبریز با هم همکاری کردند و مشروطهخواهان و مردم نیز به آنان پیوستند و کل شهر را به تصرف درآوردند. محمدعلی قاجار هم لشکری ۳۰ هزار نفری فرستاد برای سرکوب تبریز که البته موفق نبودند و حملههایشان به جایی نرسید. به جایش تبریز را محاصره کردند و از ورود آذوقه به شهر جلوگیری شد. این محاصره ۱۱ ماه طول کشید و به قحطی شدید در تبریز منجر شد. عاقبت چه شد؟ مقاومت تبریزیها جواب داد و نیروهای دولتی بازگشتند.
خبر مقاومت تبریز به شهرهای دیگر رسید و به گواهی تاریخ: «آنان که به راستی آزادیخواه بودند، هر یکی به کنجی خزیده، دم فروبستند. هرکسی میپنداشت دیگر نام مشروطه در ایران شنیده نخواهد شد، تا کمکم آوازه ایستادگیهای تبریز پراکنده گردید». اینطوری بود که ضعف محمدعلی قاجار هویدا شد و مردم شهرهای دیگر هم انگیزه و جرأت یافتند و ۲ ماه بعد مشروطهخواهان مسلح از شمال و از جنوب به سمت تهران روانه شدند و واقعه «فتح تهران» رخ داد و محمدعلی را از سلطنت خلع کردند و مجلس را برپا کردند و به ستارخان و باقرخان لقب «سردار ملی» و «سالار ملی» دادند.
ستارخان چرا گریه کرد؟
اینکه تبریزیها مقاومت کردند به این راحتیها نبود؛ دلها خون شد تا مقاومت به پیروزی تبدیل شد. گرسنگی و قحطی امان مردم را بریده بود و اشک از چشم مردان و مردمان ریخت و از چشم ستارخان هم. خودش بعدها تعریف کرد که: «من هیچوقت گریه نکردم. چون اگر اشک میریختم آذربایجان شکست میخورد و اگر آذربایجان شکست میخورد ایران زمین میخورد. اما در جریان مشروطه دو بار آنهم در یکروز اشک ریختم. حدود ۹ ماه بود تحتفشار بودیم، بدون غذا، بدون لباس. چشمم به زنی افتاد با بچهای در بغلش. دیدم که بچه از بغل مادرش پایین آمد. چهاردستوپا رفت به طرف بوته علف. علف را از ریشه درآورد و از شدت گرسنگی شروع کرد خاک ریشهها را خوردن. با خود گفتم الان مادر آن بچه به من فحش میدهد و میگوید لعنت به ستارخان که ما را به این روز انداخته است. اما مادر کودک آمد بچهاش را بغل کرد و گفت: عیبی ندارد فرزندم، خاک میخوریم اما خاک نمیدهیم. آنجا بود که اشکم درآمد».
در روزهای قحطی مشهور است که تبریزیها علفهای بیابان و یونجه میخوردند و بعدها معروف شد میان خودشان که میگفتند: «یونجه خوردهایم و مشروطه گرفتهایم». فقط هم این نبود و تاریخ میگوید: «در آن دورانِ قحطی، بعضی از افراد مفلس از روی ناچاری و ناداری حتی مخلوط کاه و گل دیوارها را کنده و بعد از خیسکردن در آب، کاه آن را جدا نموده و میخوردند».
آن روزگاران گذشت
پس از فتح تهران ستارخان به همراه باقرخان به تهران رفتند و با استقبال مشروطهخواهان مواجه شدند و وضعیت اینطوری بود: «در بین راه در شهرهای میانه، زنجان، قزوین و کرج استقبال باشکوهی از این دو مجاهد آزادیخواه ضد استبداد، بهعمل آمد و هنگام ورود به تهران نیمی از شهر برای استقبال شتافتند و در طول مسیر چادرهای پذیرایی آراسته با انواع تزئینات و طاقنصرتهای زیبا و قالیهای گرانقیمت و چلچراغهای رنگارنگ گستردند».
پس از آن ستارخان در تهران سکونت داشت ولی خیلیزود بر اثر اختلافات داخلی مشروطهخواهان، ستارخان با آنان درگیر شد و پایش گلوله خورد و حدود ۴ سال زمینگیر و خانهنشین شد و عاقبت، ۲۵ آبان سال ۱۲۹۳ در تهران درگذشت.
آن روزگاران گذشت ولی مردم ایران خوب حقش را دادند و ستارخان در تاریخ ایران مردی شد با جایگاهی والا و در کلام ایرانیها نیز نامش شد نماد غیرت و ایستادگی.
_____________
امین رحیمی
https://hamnava.ir/News/Code/3517372
0 دیدگاه تایید شده