گروه : اجتماعی

همنوا / سحر فکردار: مرد با کلاه بافتنی ضخیم کرم رنگی که حالا در تاریکی غروب قهوهای به نظر میرسد ایستاده و گاریاش را مرتب میکند. بساط چندانی ندارد ولی همینها کافیست برای تدارک یک وعده داغ و دلچسب. بخار بالا و بالاتر میرود و جایی در آسمان پنهان میشود. هر چند قدم یکبار بخارها بالا میروند و بعد آن بوی خوش در مشام میپیچد.
اولین روزهای پاییز و اولین سوز سرمای سال که شروع میشود، سر و کله لبو فروشها هم در گوشه و کنار شهر پیدا میشود. فرقی نمیکند سر چهارراهی شلوغ باشد یا گوشهای از یک پیادهرو باریک. حالا گاریهای کوچک همه جای شهر به چشم میخورند و تو را وسوسه میکنند تا چند قدمی نزدیکتر شوی و خودت رو مهمان یک وعده خوشمزه کنی.
هر چند وعدههای خوشمزه خیابانی تبریز از سیب زمینی تخم مرغ (یرالما یومورتا) گرفته تا بلال داغ آب پز شده (مکه) همیشه تو را سمت خود دعوت می کنند ولی مگر می شود این لبوهای ویژه پاییز و زمستان را فراموش کرد؟ اگر در شهرهای دیگر گاری های لبو فروشی با لبوهای سرخ و کوچک بساط خود را گسترده اند، اینجا در تبریز خبری از آن لبوها نیست. چغندرقند حرف اول و آخر را می زند و این شاید همان وجه تمایز لبوفروشی های تبریز با دیگر شهرها باشد. خوشمزه است و شیرین؟ بله. آنقدر شیرین و هیجان انگیز که کنار یکی از همین گاری ها می ایستم و از آقای لبوفروش می خواهم ظرفی کوچک برایم آماده کند.
مرد کلاه روی سرش را مرتب میکند و بعد از آب و شیره پایین ظرف روی لبوهای ایستاده روی هم میریزد تا گرم شوند و تازه. برق بزنند و نرم شوند. داغ بمانند و بعد باز بخار است که بالا و بالاتر میرود. همان بخاری که همه جای شهر به چشم میخورد.
فرصت خوبی است تا با هم وارد گپ و گفت کوتاهی شویم در این غروب سرد زمستانی تبریز که هوا آلوده است و جای باران و برف مه غلیظی از آلودگی روی شهر سایه انداخته و مردم کمتری در خیابان تردد می کنند.
اسمش مجید است و 37 سال دارد. لاغر و ترکه ای با ژاکت قهو ای و دست هایی که قرمز است از سرما و پر از خط و خطوط خشکیده. فکر میکنم کاش کرم مرطوب کننده ای چیزی همراهم داشتم تا تعارفش کنم.
مجید آقا همین طور که یک ظرف از بین ظرفهای پلاستیکی یکبار مصرف کنارش بر میدارد بیآنکه نگاهم کند میگوید: خدا رو شکر توی این گرانی و تورم حداقل لبوهای ما همچنان خواهان دارند و مشتری داریم. با اینکه در دوران کرونا مردم رغبت چندانی برای لبو خوردن نشان نمیدادند ولی حالا به روال سابق برگشتهایم و مردم باز هم به سراغ ما می آیند. شاید دلیلش این باشد که لبو همچنان یکی از ارزانترین خوراکی ها به حساب می آید و هر قشری می توانند خریداری کنند.
یک ظرف کوچک لبو برای دو نفر بیست هزار تومان قیمت دارد و خب شاید برای همین باشد که مجید آقا میگوید لبو برای تمام اقشار و درآمدها مناسب است.
او که کارگر فصلی است و نیمه دوم سال گاریاش را مرتب کرده و راهی خیابانهای شهر میشود در شش ماه ابتدای سال کارگر ساختمانی است و رزق و روزیاش از این راه تامین میشود. ولی این طور ها هم نیست که گرانی و مشکلات سراغ این گاریهای کوچک نیامده باشد.
او میگوید: مشکل تامین سوخت در حال حاضر اساسیترین دغدغه ماست. دو نوع سوخت نفت و گاز میتوان برای این کار استفاده کرد که گاز کفاف نمیدهد و برای یک روز باید حدود پنج پیک نیک گاز استفاده شود که هزینه زیادی در پی دارد و شاید بیش از سود، زیان ده هم باشد. سوخت نفت مناسب تز است که آن هم پیدا نمی شود.
مجید آقا از ترکیدن کپسول گاز یکی دو نفر از لبوفروشها و خسارت جانی به آنها هم حرف میزند که لبم را می گزم و خیره نگاهش میکنم.
گرم صحبت شده است و من هیچ چیز نمی گویم و در کنار اینکه از لبویی که برایم داده است می خورم، به حرفایش هم گوش می دهم.
ادامه میدهد: روزهایی می شود که فکر می کنم یخ زده ام و نمی توانم حرف بزنم ولی باز هم باید داد بزنم: لبو دارم، لبوی دااااغ… خنده اش می گیرد و من هم همراهی اش می کنم.
از عمر لبوفروشی در روزهای سرد زمستان خیلی می گذرد. قدیم تر ها خبری از آیس پک و دکه ذرت مکزیکی و فست فودهای رنگارنگ نبود؛ تنها دل خوشی جوانان آن زمان هم در فصل سرد زمستان قرار ملاقات گذاشتن با نامزد و دوست و آشنایی برای چرخی در شهر و خوردن لبو از دست لبوفروشانی بود که داد میزدند: “لبو دارم، لبوی داغ!”
بخار حاصل از پخت لبوها و جلز و ولزی که در شیره آنها به راه افتاده است، هوش از سر هر بیننده میبرد و او را ترغیب میکند تا به اندازه چند هزار تومان هم که شده از همان لبوهای داغ بچشد!
دارو و درمان با طعم لبو!
خیابان 17 شهریور تبریز یا همان خیابانی که به خیابان و مسیر مراکز درمانی معروف است و دیوار به دیوار مجتمعها و ساختمان های پزشکی کنار یکدیگر قد علم کردهاند شاید یکی از مهمترین نقاط تجمع لبوفروش های تبریز باشد. هر چند قدم یک گاری لبو فروشی ایستاده و مگر می شود هر اندازه هم که با عجله از مطب پزشکان بیرون می آیی تا به سمتی بروی لحظه ای درنگ نکنی و بوی لبوی تازه و داغ هوش از سرت نپراند؟
پای قصه لبو فروش های شهر که بنشینی حکایت روزگار سخت آنها سوز سرمای زمستان را بیشتر و بیشتر به رخ می کشد. حکایتی که تمامی ندارد و از فصلی به فصل دیگر ادامه پیدا می کند.
https://hamnava.ir/News/Code/3798552
0 دیدگاه تایید شده