×

منوی اصلی

اخبار ویژه

امروز : جمعه 2 آذر 1403  .::.   برابر با : Friday 22 November 2024  .::.  اخبار منتشر شده : 26250 خبر
با احتیاط آشغال بریزید زباله‌گردها مشغول کارند

به گزارش همنوا به نقل از مهر گوینده رادیو می‌گوید: لبخند بزنید، با لبخند زدن به مشکلات‌تان، نشان بدهید که چقدر مقاوم هستید. راننده تاکسی پوزخندی می‌زند: بی‌دلیل که بخندیم می‌گویند دیوانه شده، اصلا برای چه بخندیم، برای این همه گرانی؟ برای این همه مشکل؟ سر چهارراه که ترمز می‌کند، چشم خودش و مسافران به پیرمردی دوخته می‌شود که با تمام سر و بدنش وارد یک سطل زباله شده. راننده باز اظهار نظر می‌کند: بیا! این‌ باید برای چه لبخند بزند؟ برای فلاکتش؟ از وقتی همه‌چیز گران شده، سر هر سطل زباله یک نفر را می‌بینم که دنبال روزی‌اش می‌گردد. پسرک جوانی که کنارم نشسته و هندزفری به گوش دارد، موزیکش را متوقف می‌کند، شاید کنجکاو شده که بداند راننده درمورد چه حرف می‌زند. پیرمردی که کنار راننده نشسته می‌گوید: تازه این پیر است. من جوان‌هایی را می‌بینم که شغل‌شان زباله‌گردی شده. زنی که با موبایلش ور می‌رود، مکث می‌کند: برادر، وقتی شغل نباشد برای جوان مردم، معلوم است که این وضعیت پیش می‌آید. پسر جوان موزیکش را دوباره پخش می‌کند، راننده به مسیرش ادامه می‌دهد و من پیاده می‌شوم: دست‌تان درد نکند آقا. هوا سرد است، شاید بس ناجوانمردانه‌تر از آنچه اخوان ثالث سروده بود. هرکس به سمتی می‌رود، شتابان. هرکس دنبال گمشده‌ای می‌گردد. زیپ کاپشنم را تا گردنم بالا می‌کشم. کمی که جلوتر می‌روم،  پژوه ۴۰۵نسبتا نویی کنارم ترمز می‌کند، مردی که شلوار پارچه‌ای کاربنی و پیراهن سفیدی با خط‌های قهوه‌ای پوشیده، و عینک ته‌اسکانی‌اش به‌طرز عجیبی به ریش پرپشتش می‌آید، پیاده می‌شود. عمدا قدم‌هایم را آهسته‌تر می‌کنم، شاید پیاده شده آدرسی چیزی بپرسد. اما او به‌جای من و تمام آدم‌هایی که آن حوالی بودند، سمت سطل زباله می‌رود، بی‌آنکه در دستش کیسه زباله‌ای باشد. خم می‌شود توی سطل زباله، از تکان خوردن بدنش، می‌توان فهمید که آن تو دارد با دست‌هایش تقلا می‌کند، چند دقیقه می‌گذرد، شکارچی با چند تکه مقوا و کارتون قامتش را راست می‌کند. صندوق عقب ماشین را بالا می‌زند، آن تو پر است از همان‌هایی که در دستش دارد. با دلهره‌ای عجیب، پیش از آنکه در صندوق را ببندد، نزدیکش می‌شوم: به‌ شما نمی‌آید زباله‌گرد باشید. چشمانش از پشت عینک ته‌اسکانی در عرض چند ثانیه از سر تا پایم را اسکن می‌کنند: این‌روزها هیچ‌چیز به هیچ‌کس نمی‌آید پسر. هیچ‌چیز از هیچ‌کس بعید نیست دیگر. خواستم توضیح بدهم که قصدم متلک‌پراندن و یاوه گفتن نبود. دیر شده بود، او رفته بود. چقدر می‌توانم مسیرم را در مرکز شهر کش بدهم تا به زباله‌گرد دیگری برسم؟ به‌ناچار سوار تاکسی دیگری می‌شوم تا راه یکی از محلات بالاشهر تبریز را در پیش بگیرم. کنار شیشه نشستم. همینطور که هیچ‌چیز را در خیابان‌ها به دقت تماشا می‌کنم، قطره‌ای می‌افتد روی شیشه. قطره دوم هم که می‌آید، حدس زدن اینکه باران می‌بارد، کار سختی نیست. اران کم کم مانع می‌شود که بیرون را به وضوح تماشا کنم. اما می‌بینم که مردهایی کیسه به‌دست و یک پلاستیک به‌سر زیر این باران از این سطل زباله به آن سطل زباله سرگردانند. کم کم شیشه تاکسی، به تلویزیونی بدل می‌شود که مدام صحنه‌های غمگین پخش می‌کند، کاش می‌توانستم سر هر سطل زباله پیاده شوم. اما آیا پیاده شدن من، آیا حرف‌های من، آیا آنچه که خواهم نوشت برایشان سودی خواهد داشت؟ چتر می‌شود بالای سرشان یا لباس گرم بر تن‌شان؟ به مقصدم می‌رسم، پسربچه ۱۰ساله‌ای، که سال‌هاست خودش و خانواده‌اش را می‌شناسم و اتفاقا اهل این محله هم نیستند، با تمام بدنش وارد سطل زباله بزرگ و فلزی می‌شود. مثل استخر توپ که بچه‌هایی در این سن و سال شیرجه می‌زنند. می‌ترسم، نزدیکش بشوم، چیزی بگویم، چیزی بپرسم و بعد برود به پدر و مادرش بگوید، آن‌ها هم فکر بدی بکنند. جلوتر می‌روم با چهره‌ای هراسان. شروع می‌کنم به گشتن سطل زباله. مثل خودشان. سرش را بالا می‌آورد. می‌گویم: امیر تویی؟ کلید من لابه‌لای زباله‌ها گویا به این سطل انداخته شده، تو ندیدی؟ سرش را با عصبانیت تکان می‌دهد که ندیده است. باران می‌بارد و بوی کثافت آشغال‌ها را چندبرابر می‌کند؛ آنقدر که ترجیح بدهی بی‌خیال گزارش و همه‌چیز فقط از آن سطل زباله دور شوی. اما نمی‌شوی، اما نمی‌شوند. از امیر می‌پرسم که چه عجب اینجا، زیر این باران، چیزی گم کرده است؟ خیلی خلاصه می‌گوید که که کارتون‌ها و بعضی از پلاستیک‌ها و تکه‌های آهن را جمع می‌کند و بعد می‌فروشند. عجیب است، پدرش سوپرمارکت دارد، وضع‌ مالی‌شان هم آن‌قدر بحرانی نیست. امیر می‌گوید: بابا به من گفته برای اینکه خرج خودم را در بیاورم باید کار بکنم، پرس و جو کردیم گفتند پلاستیک و کاغذ و اینجور چیزها که مردم دور می‌اندازند گران شده است. امیر به گفته خودش حداقل ماهی ۱میلیون تومان از زباله‌گردی درآمد دارد. باران همچنان می‌بارد، با شدتی بیش‌تر. من هم به امیر کمک می‌کنم تا زباله‌های روزی‌دارش را پیدا کند. همین آن سر و کله یک پیرمرد زباله‌گرد دیگر پیدا می‌شود. پیرمرد جوراب‌هایش را تا زانویش بالا کشیده، یک پلاستیک پارچه ای بزرگ (شاید به اندازه پتو) روی تنش انداخته. دست و صورتش کاملا سیاه شده، آنقدر سیاه که از دور نمی‌توان تشخیص داد او یک سفیدپوست است یا سیاه‌پوست. چروک روی صورتش نشان می‌دهد کم کمش ۷۰سال دارد. نگاهی به من، امیر و سطل زباله می‌اندازد: تو را این‌طرف‌ها ندیده بودم. با من است. خودم را گم می‌کنم، چنان که پیداست وارد حریم‌شان شده‌ام. می‌گویم: به دوستم امیر کمک می‌کنم. با بی‌توجهی به جوابم، سرش را به سطل فرو می‌کند، پاهایش از زمین جدا می‌شوند. چیزهایی پیدا می‌کند و به کیسه‌ بزرگی که در دستش دارد می‌اندازد. می‌پرسم پدرجان هرروز این کار را می‌کنید؟ می‌گوید: شما فقط بعضی روزها نان می‌خورید؟ امیر به گشتن مشغول است، باران به باریدن. پیرمرد می‌گوید: چند سال پیش مغازه داشتم، پیر شدم، قیمت‌ها یک‌ دفعه ای رفت بالا، نتوانستم دوام بیاورم، ورشکسته شدم. با چشمان قهوه‌ای‌اش که سیاهی نتوانسته هنوز آن‌ها را احاطه کند، زل می‌زند به چشمان من: باید خرج یک خانواده را بدهم، خانواده‌ای که دختر دم بخت دارد، مادر دارد. زندگی است دیگر. هرکس یک‌جور ... بارش را می‌اندازد روی دوشش و حرکت می‌کند، شاید به سمت باکس زباله‌ای دیگر. امیر هم وقتی مطمئن می‌شود که دیگر در این باکس چیز باارزشی نمانده، با یک خداحافظی کم‌رنگ صحنه را ترک می‌کند. باران همچنان می‌بارد، اما آیا برای همه به یک‌اندازه؟ آیا برای همه به‌یک رنگ، به یک بو؟

برچسب ها :

  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.