همنوا / وحید صدر فضلائی: آنقدرها قدرت ندارد، بُرش ندارد، عادی شده است عادت کردهای و این عادت یعنی همان نقطه نزول و بعد خطی صاف و یکنواخت که حتی حسش هم نمیکنی. نمایش فنز بیشتر از آنکه بخواهد در مورد طرفداری حرف بزند فریاد درد است.
دردی که در جسم و روح تک تک شخصیت های داستان وجود دارد و هر کس به شکلی آن را بروز می دهد و یا حتی آنقدر در دلش می ریزد که به شکلی دیگر، مثل خون در نفسهای فرد جلوهگر میشود. درد در سکوت مثل خوره روح و جانت را میخورد و تنها پوستهای از تو باقی میگذارد که با یک تلنگر کوچک پودر میشوی و تمام. خانوادهای که همه یک روز طرفدار متعصب و پروپاقرص تیم منچستر بودند حالا در کنار هم زندگی به ظاهر عادی و معمولی دارند. انگار متعصب بودن به تیم منچستر نوعی از آیین خاص مقدسی است که باید نسل به نسل ادامه داشته باشد. همه باید تاریخچهی باشگاه و بازیکنان را موبهمو بدانند و در تمامی بازیهای خانگی و حتی بیرون از خانه، در ورزشگاه باشند و از تیم خود حمایت کنند.
حمایتی کور و از سر عادت. طرفداری از نوع ارثی که مثل دین و فرهنگ ها و سنت های حتی گاهی غلط که همه ما کورکورانه دنبالش را می گیریم و اضافه می شویم به قربانیان قبلی و مسبب تولید قربانیان بعدی هستیم. حالا و در این قطعه از پازل زندگی این خانواده که محمد رحمانیان به مدد کلمات برای ما به تصویر میکشد، جایی هستیم که سنگینی عادت فشار میآورد به روی سینهی تک تک اعضای خانواده. هر کدام را به شکلی آزار میدهد و نوع درد هر یک با دیگری متفاوت است و هر کدام مجبور هستند به تنهایی درد را تحمل کنند. دردی که مخصوص خودشان است و هر کس در جهنم خودش تنهاست.
فرانک شلتون که نقش آن را محمد فرشباف بازی میکند، برادر بزرگ خانواده است که به همراه برادر و خواهر کوچکتر و همسرش زندگی میکنند. فرانک آنقدر زیر بار فشار زندگی له شده و درد کشیده، که حالا به نوعی پوست کلفت شده است. خشونت برایش به امری عادی تبدیل شده و از اِعمال آن برای خواهر و برادر و همسر و طرفداران تیم مقابل و هر کس دیگری ابایی ندارد. حتی این خشونت در کلامش هم سرایت کرده و او که بعد از مدتها گویندگی اخبار هواشناسی، حالا مسابقه فوتبال منچستر را به صورت مستقیم از رادیو گزارش میکند به دلیل همین خشونت و تعصب بی اندازه که در ذهنش دارد و حالا در کلامش هم تسری پیدا کرده است، کارش را از دست میدهد و این شروعی است برای از دست دادن همه چیز.
نانسی همسر فرانک، مظلومترین و ساکتترین قربانی این داستان است. سالها خشونت و بدرفتاری فرانک را تحمل کرده و بار مسئولیت خواهر شوهر و برادر شوهر معلول ذهنی خود را به دوش کشیده است. در کنار همهی این ها کار می کند، فال روزانه می نویسد و در رادیو مشغول است. اما حالا دیگر خسته شده است. خسته از همه چیز و همهکس. فشار زندگی و بار روانی حاکم بر خانواده بر روی شانههای او سنگینی می کند و در نهایت دچار آسم میشود. مدتی راهی بیمارستان می شود.
اگنس خواهر کوچکتر که هنوز رگه هایی از تعصب و علاقه به فوتبال در او باقی مانده دنبال این است که به هر قیمتی به تیم زنان راه پیدا کند. اما فرانک اجازه نمیدهد و در این راه از هیچ کاری ابایی ندارد و مدام زیر چشم اگنس کبود و سیاه است. اگی برای رسیدن به هدفاش حتی عشق را هم قربانی میکند. با رانندهای که اتفاقی با آنها آشنا شده و علاقمند اگنس است ازدواج میکند و به تیم زنان ملحق میشود. اما انگار سیاهی و کبودی زیر چشم، جزئی جدانشدنی از زندگیاش شده است. این بار به دست جیجی که مهدی سمساری نقشش را بازی میکند. نقشی متفاوت و هنرمندانه از مهدی عزیز که به واقع شخصیتی خاص را خلق کرده است. شخصیتی سنتی و تیپ که به خاطر عشق هر کاری می کند. هر چند که این تغییرات موقتی هستند و باز برمی گردد به خلق و خوی اصلی خودش.
و در نهایت مرد آفتابی یا سانی خنگه، که نقشش را کارن کیانمهر به هنرمندی تمام اجرا میکند و به واقع به خوبی از عهدهی اجرای این نقش بر آمده است. تعصب و طرفداری، گریبان او را هم گرفته و به نوعی انگار مجبور است که متعصب باشد. و برای اثبات این مهم حتماً باید زخمی زده یا خورده باشد. خون پیمان اثبات تعصب است. سانی دردی را متحمل میشود که از آنِ او نیست، زخمهایی میبیند که سهم او نیستند و در نهایت آنقدر تکرار می شوند که روزی دیگر دردی را احساس نمی کند.
این نمایش به کارگردانی نازیلا ایرانزاد بنام، بخش کوچکی از زندگی یک خانواده است. خانوادهای که به صورت نمادین روی صحنه هستند و میتوانند حکایت زندگی و دردهای تکتک ما باشد که به شکل و شمایل مختلف برایمان به وجود می آیند. گاهی مثل اَگنس برای رهایی از درد فرار میکنیم. هرچند که ممکن است باز مثل او درد هم دنبالمان بیاید و در جایی دیگر و به شکلی دیگر و با دست و نگاه و شخصیت یک نفر دیگر گریبانمان را بگیرد. گاهی مثل نانسی میسوزیم و میسازیم و در نهایت باز مجبور به ترک میشویم و یا مثل فرانک درد را با اِعمال آن بر روی دیگران و نشان دادن قدرت، تحمل می کنیم. و یا مثل سانی پاک و پاکیزه و بی هیچ حب و بغضی سعی داریم همرنگ جماعت باشیم و یا مثل جیجی خیال میکنیم اگر کسی همراهمان باشد، چیزی تغییر خواهد کرد و کمکی خواهد بود برای تحمل دردها. اما دریغ...
انسان، مخصوصاً در دوران حاضر، محکوم به تنهایی است و درد هایش را به تنهایی باید تحمل کند. دردی که نانسی را راهی بیمارستان می کند یا اَگی را مجبور به فرار می کند و یا جیجی را دچار توهم عشق میکند و سانی را در تلاشی نابرابر برای همرنگی میسوزاند و فرانک را مجبور به خشونت میکند، همه و همه درد تنهایی است. تنهایی نوعی احساس درد است که بر اثر اختلال در روابط فرد با دیگران پدید میآید. حال اگر این دیگران، افراد خانواده و یا دوستان نزدیک باشند، این درد عمق بیشتری خواهد داشت و تحملش سختتر خواهد بود. تنهایی اغلب بار معنایی منفی دارد و به عکس، خلوت گزینی و خلوت بار معنایی مثبت.
در علم جامعه شناسی و روانشناسی به تنهایی با همان بار معنایی منفی و به صورت یک آسیب پرداخت می شود. نوعی که در این نمایش هم با آن روبرو هستیم. تنهایی جبری و با بار معنای منفی، که موجب آسیب های مختلف جسمی و روحی، روی تک تک اعضای خانواده شده است. این خانواده شاید تنها نباشند و به ظاهر یکدیگر را داشته باشند، اما به واقع احساس تنهایی میکنند و این هر روز آنها را از همدیگر دور میکند و در لاک خودشان بیشتر فرو میبرد. سخن در مورد تنهایی بسیار است. از جهات مختلفی میتوان به آن پرداخت. محمد رحمانیان با تیزبینی خاصی به تنهایی در جمعِ افراد این خانواده پرداخته است و نازیلا ایران زاد هم هنرمندانه این نمایش را کارگردانی کرده و به روی صحنه برده است و در پایان باید از بازی زیبا و هنرمندی تک تک بازیگران محمد فرشباف، مهدی سمساری، کارن کیانمهر، نسرین فاتح و نگار یمینی فر قدردانی کرد که باعث خلق ساعتی خاص برای تکتک بینندگان این تئاتر شدند. مانا باشید. همین
https://hamnava.ir/News/Code/3768607
0 دیدگاه تایید شده